ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

عسل مامان و بابا

در هم و برهم

1390/9/2 23:02
نویسنده : مامان
754 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عسلم

 امروز بالاخره تونستم وقت کنم تا کمی از روزهای گذشته برات بنویسم آخه تو این هفته سرم خیلی شلوغ بود هم محل کارم هم تو خونه ، البته چون نزدیک عروسی سمیرا جون (دختر دایی بابا )بودیم و من مشغول خرید لباس و آرایشگاه و ...بودم نمی تونستم وقت کنم و به وب سر بزنم اما خاطرات این چند روز رو برات       می نویسم تا بدونی تو این چند روز چه شیطنت هایی کردی .

صبح شنبه طبق معمول خونه مامان جون بردمت و پیش مامان جون بودی و مامان جون می گفت دخترمون خیلی نازه و منو اذیت نکرده و فقط با اسباب بازیهاش مشغول بوده و با خودش حرف می زنه و تنهایی با خودش قایم موشک بازی می کنه .مثلاً پشت مبل قایم می شه می گه ملینا نیست ...ملینا نیست.. . بعد از دو سه دقیقه در می یاد بیرون و میگه ایناها ایناها.و برا خودش دست می زنه.

منم با خاله سمیه (مامان رها جون) رفتیم خرید البته بماند چه جوری؟؟؟؟ و برات یه بلوز سفید خوشگل و یه بلوز و شلوار بنفش خرید کردم . ظهر هم که اومدم ناهارتو خورده بودی و خوابیدی.

روز یک شنبه هم که حنا بندون سمیرا جون بود و نمی خواستم تو رو ببرم می گفتم اذیت می شی و سرما می خوری ولی خاله سمیه (مامان زهرا جون) زنگ زد و گفت مینا رو هم بیار تا با زهرا بازی کنن.منم تو رو آماده کردم و رفتیم حنا بندون . تو و زهرا هم که تا به هم رسیدین همدیگرو بوس کردینو دست همو گرفتین و رفتین بازی.اما در مورد عروسی از اونجا که خیلی وقت بود عروسی نرفته بودیم خانمهایی که می رقصیدن برات عجیب بود و فقط دوست داشتی نگاه کنی و خودت هم اصلاً     نمی رقصیدی ولی آخر مراسم دیدم بله با زهرا دست همو گرفتین وسط جمعیت دارین مرقصین.کلی براتون خندیدیم .

سر شام هم آنقدر گرسنه ات شده بود که می گفتی سوپ سوپ. برات سوپ کشیدم و همشو خوردی منم که کلی ذوق می کردم .

شب که رسیدیم خونه مامان جون خیلی خوابت می یومد و اصلاً اجازه نمی دادی لباسامو در بیارم و بعد بخوابونمت و گریه می کردی.شکلکـــ های آینـــ ـ ـاز بابا هم که خواب بود بیدار شد و دعوات کرد و گفت هیس اما تو بدتر کردی و گریه می کردی.و اصلاً انتظار نداشتی بابا هادی دعوات کنه .به همین خاطر خیلی ناراحت شدی و خوابت برد.

این قصه ادامه دارد.

روز دوشنبه :از شب قبل خونه مامان جون بودیم و منم خواب موندم و بعد از یک و نیم ساعت تاخیر سر کار رفتم و تو هم بیدار شدی .نمی ذاشتی برم سر کار ولی با ترفنده های مختلف تونستم ازت جدا شم و تو موندی و مامان جون .ظهر هم اومدم دنبالت تا بریم خونه که کلی کار داشتم انگار خونه بمب افتاده بود باید لباسها رو مرتب می کردم و می ذاشتم سر جاش و شام می پختم .به همین خاطر سریع اومدیم خونه و تو خوابیدی و من به کارام رسیدم و شب هم یه سر خونه ماهان زدیم و باهاش بازی کردی .

ادامه داستان قبل ؛شب که بابا هادی از سر کار اومد تو خواب بودی وقتی صداشو شنیدی بیدار شدی و روتو برگردوندی و محلش نذاشتی حتی بابا صدا کرد و جواب ندادی می خواست بوست کنه که نذاشتی ،بله خانم از شب قبل با باباش قهر شده بود و نمی خواست حرف بزنه اما بابا هم خیلی ناراحت شده بود و میگفت دخترم باهام قهر کرده .تو هم که اصلاً به بابا نگاه نمی کنی. هیچی دیگه خوابیدیم.

صبح روز سه شنبه وقتی بیدار شدی بابا هادی رو با صدای نازت صدا کردی ، بابا هم مثل جت از جاش بیدار شد و ذوق کرد که تو داری باهاش حرف می زنیتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد.با صدای نازت حرف میزدی:ساام ،بابا آدی پاششو.برا صبحونه عدسی داشتیم صبحونه هم با کمال میل خورده شد و برای رفتن به خونه مامان جون آماده شدیم تا برای بعدظهر جشن عروسی سمیرا جون آماده شیم..

تو جشن عروسی هم که اومده بودی چون وقت خوابت بود خوابیدی و وقتی هم بیدار شدی عروسو نشون می دادی و میگفتی:ااوس .برای مهمونا بوس دوری                می فرستادی و چشمک می زدی و نانای نای می کردی و برای اینکه زیاد خسته نشی بعد شام با مامان جون رفتین خونه و ما هم تا ساعت یک اومدیم که دیدیم تو نخوابیدی منتظر ما شده بودی و کلی هم خوشحال شدی .اما مثل اینکه منتظر بودی تا ما بیاییم بعد بخوابی .خوابهای خوب ببینی عزیز دل مامان و بابا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان یاس
25 آبان 90 19:58
سلام ایام همیشه بر شما خوش باشه خیلی خوشحالم که باز به شما سرزدم با داستان های زیبا و مطالب جدید منتظر شما هستم نظرفراموشتون نشه اگه عیدی نگرفتید بیایین عیدیتون هم بگیرین
مامان رها
26 آبان 90 12:16
سلام عزیز دلم همیشه به عروسی فکر کنم حسابی خوش گذشته ان شا الله عروسی خودت ملینا جون
مامان پریسا
27 آبان 90 2:29
مبارک باشه گلم همیشه به عروسی. پس خانمی بلده با باباش قهر کنه وای وای
مامان رها
3 آذر 90 8:58
سلام خانومی ممنون که برای داداشیم دعا میکنی امیدوارم همه بیمارا سلامت بشن داداش من هم همینطور
محيا كوچولو
3 آذر 90 14:07