ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

عسل مامان و بابا

من و دخترم

1390/8/14 14:19
نویسنده : مامان
498 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازم

 

دوباره جمعه رسید و دخترم کلی خوشحال.اما این بار بابا هادی نبود و من و تو تنها بودیم و صبح که از خواب بیدار شدی برات نیمرو درست کرده بودم ،با میل خوردی و منم کلی ذوق زده شدم.

بعد صبحونه چون برنامه خاصی تلویزیون نداشت برنامه عمو پورنگ رو برات گذاشتم و نگاه کردی ،دخترم روزی 100بار هم نگاه کنی بازهم ذوق می کنی و تازه اکثر جملات عمو پورنگو باهاش تکرار می کنی .منم که در حال تمیز کزدن خونه بودم هیچ اذیتی نکردی و فقط با تماشای برنامه عمو پورنگ خودتو مشغول کرده بودی که یه دفعه گفتی مامانی بع بعی نیست واااای.

تازه یادت افتاده بود که دیروز عصر برات یه بع بعی خریده بودم بعد دستمو کشیدی و بردی تو اتاقت و بع بعی رو برداشتی و گرفتی بغلت .چقدر خوشحال بودی بع بعی رو که روشن          می کردی و راه می رفت تو هم پشت سرش ادای بع بعی رو در می آوردی و می رفتی . اگه هم سمت بخا ری می رفت داد می زدی و می گفتی نه نه جیزه جیزه بیا بیا. می رفتی و پشت مبل غایم می شدی و می گفتی مامان ملینا نیست .منم دنبالت می گشتم و می گفت ملینا کجایی؟بعد می یومدی بیرون و می گفتی ایناها.قربونت برم که اصلاً مامانو اذیت نکردی .تا شب هم واسه خودت بازی می کردی .

تازه داشتم برا شام بادمجون سرخ می کردم که پرسیدی این چیه ؟گفتم بادمجون .یه دونه دادم بخوری اولش نخوردی ولی یه ذره بعد خودت گفتی:باجنو مامانی باجنو . که کلی هم واسه کلمه بادمجون گفتنت تنهایی خندیدم.فدای حرف زدنت برم مامان جون .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان رها
15 آبان 90 9:26
آفرین خاله جون که مامانت رو اذیت نکردی