ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسل مامان و بابا

شبهای احیا

1391/5/22 18:42
نویسنده : مامان
564 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام خوشگل مامانی

از این چند روز عزیز برات بگم که از شب نوزدهم ماه مبارک شما سرما خوردی و آب ریزش بینی داشتی و منم نمی تونستم به مسجد برم و همش تو خونه بودیم .فقط روز جمعه بعد از ظهر خونه دایی رضای من هییت عزاداری و احسان حلیم بود که رفتیم اونجا و عزاداری کردیم.هر سال دایی رضا دعوت عمومی دارن و به همراه احسان حلیم .همه چیز عالی بود و بعد از مراسم هییت همگی طبق روال هر سال می ریم خونه مامان بزرگ و همگی افطار دور هم هستیم و در واقع سفره افطار تو حیاط خونه انداخته می شه و دختر و پسر عروس و داماد و نوه و نتیجه همه دور هم هستیم.بعد از افطار هم کمی استراحت و شیطنت شما بچه ها بدون هیچ تمایلی به خونه هامون برگشتیم چقدر خوبه همیسه با خانواده در کنار هم باشی و خوش بگذرونی .

او مراسم خونه دایی رضا شما و النا زیاد باهم جور نبودین البته تقصیر شما نبود دخترم آخه النا تا چیزی تو دستش می گرفت می آورد سمت شما و می گفت ملینا ببین من چی دارم در واقع تورو تجریک می کرد که برای اون وسیله خودت رو ناراحت کنی و گریه کنی و منم به خاطر این کارش باهاش دعوا کردم .ملینا دخترم خیلی دختر خوبی بودی اصلا ادیتم نکردی .مرسی گلم .فقط به خاطر بحث با النا منم ناراحت می شدم که دیگه آخر وقت عروسکش رو آورد که بهت نشون بده به مامانش (دختر خاله ام )گفتم سریع از دستش بگیر که الانه برامون شر می شه سمیرا هم سریع این کار رو کرد و النا شروع کرد به گریه کردن و وای خدا نشون نده .تو هم همش نگاه می کردی و می گفتی چرا گریه می کنه.

هیچی دیگه اون شبمون به خیر و خوشی تموم شد .و دیشب هم سالگرد پدر بزرگ بابا هادی بود که به افطاری دعوت شدیم و تو هم که برای دیدن زهرا و فاطمه و باران لحظه شماری می کردی تا برسیم به افطار ،اذان رو گفته بود که سریه سر میز نشستیم و مشغول خوردن افطاری بودیم که یهو چچشمت به بابا ناطر افتاد از این ور سالن بلند صدا می زدی بابا جون ، بابا جون هم دلش طاقت نیورد و اومد و تو رو برد پیش خودش بعد از افطار هم با بچه ها بازی کردین و چون شب احیا بود همه برای رفتن به مسجد عجله داشتن ولی من نتونستم برم اومدم خونه .

ان شالله اگه زنده باشم مراسم هارو حتما باهم می ریم دخترم .امسال قسمت نبود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

الهه مامان یسنا
23 مرداد 91 17:33
آخی خاله جون سرما خوردی چرا تو این هوای گرم.حرف مامانی رو گوش کن تا زودی خوب شی گلم


چشم خاله مهربونم
خاله باران
23 مرداد 91 18:57
دست دایی رضا درد نکنه.خدا حفظشون کنه.وحاجت روا شون کنه.خدا سایه مادربزرگ را هم بالاسرتون حفظ کنه.و این جمع همیشه جمع باشند و خوب
خاله باران
23 مرداد 91 18:58
وای منم بودم دلم طاقت نمی اورد...
خدا رحمتشون کنه پدر بزرگ را


خاله باران پدر بزرگم هم در قید حیات هستن
خاله باران
24 مرداد 91 23:02
مامان زهرا خودتون نوشتید:دیشب هم سالگرد پدر بزرگ بابا هادی بود که به افطاری دعوت شدیم و تو هم که برای دیدن .... منم همون پدر بزرگ را گفتم.برای زنده سالگرد می گیرید؟؟ببخشید...