ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ما برگشتیم

1391/6/10 18:38
نویسنده : مامان
503 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام سلام به همه دوستان عزیزم دلمون برای همتون تنگ شده بود به کلی خاطره های خوب اومدم تا از سفر به مشهد بگم و کارهایی که ملینا عسلم انجام میداد.

روز سه شنبه 31/6/91 ساعت 16 بود که دوباره با اتوبوس بابا جون به سمت مشهد حرکت کردیم همین که سوار اتوبوس شدیم ملنا حونم خوابش برد و تا ساعت 20 خواب بود .بعد هم که بیدار شد و دید هنور تو اتوبوس هستیم کلی حرف زد و به بابا جون می گفت بابا جون من فقط اتوبوس شما رو دوست دارم .ساعت 22 بود که برای شام اتوبوس رو نگه داشتن و شام هم مرغ پلو بود که ملینا جون فقط برنجش رو خورد تازگیها فقط دوست داری برنج خالی بخوری اونم به نوش جونت. بعد شام هم دوباره خوابت گرفت ،روی صندلی دراز کشیده بودی و به خواب ناز رفته بودی که همش هم پتو می کشیدم روت تا سرما نخوری آخه کوئلر هم روشن بود و می ترسیدم سرما بخوری تو هم همش پتو رو پس می زدی و منم می شکیدم اخرش دیگه منم خوابم برد. ساعت 5:30 بود که برای نماز صبح توقف کردیم و شما هم از خواب بیدار شدی و رفتی بغل بابا جون و باهاش رفتین بوفه ،دیدم تو دستت بستنی هست وای خدای من اول صبح بستنی نه نخور ولی گوش ندادی نصفه بستنی رو خوردی و دوباره خوابیدی ساعت 9:30 بود که به مشهد رسیدیم و دم ترمینال دختر عمه سمیرادنبالمون اومد و با باباجون خداحافظی کردیم و رفتیم.بعد از ما هم عمه لیلا و سارا و عمه مریم و مامان معصومه و بابا ناصر هم اومدن البته با قطار اومدن دیگه جمع مون جمع بود و همگی مهمون عمه جون (عمه بابا هادی) و دختر عمه سمیرا بودیم.

بهمون خیلی خوش می گذشت برای اولین بار که به زیارت رفتیم می گفتی داریم می ریم مشهد آخه هر جا گنبد می دی می گفتی اینجا مشهده. وقتی مشهد رو دیدی و بردیمت حرم بهت گفتم اینجا حرمه امام رضاست .دیگخ یاد گرفته بودی وقتی می رفتیم زیارت دستت رو رو ی سینه ات می ذاشتی و خم می شدی و می گفتی"  سلام" به قول بابا هادی بی ریاترین سلام همین سلام دادن ملینا بود .یک شب هم که رفتیم حرم گفتم دخترم با امام رضا خداحافظی کن .دستت رو به حالت بای بای آوردی بالا و گفتی خداحافظ امام رضا ما داریم می ریم تو هم برو بخواب بازم می یایم.داشتم از خنده می مردم.

تازه یه چادری هم برای خوشگل خانم خریدم و مامان معصومه دوخت و موقع رفتن به حرم سرت کرده بودی خیلی ناز شده بودی خدای من یه فرشته معصوم و پاک طوری بود که مردم دورمون جمع شده بودن و ملینا رو نگاه می کردن.

یه آقای هم از کنارمون داشت رد می شد و به همسرش گفت اگه پسر داشتم برای پسرم کی گرفتمش ..

تو دل همه جاتو محکم کرده بوذی عمه جون می گفت وقتی رفته بودین خرید کفشاشو تو جا کفشی دیدم کلی قربون صدقه اش رفتم.همچین شیرین زبونی می کردی که با گفتن خاله سمیرا سمیرا از جال می ر فت اگه کاری انجام می داد سریع کارش رو رها می کرد و به حرف تو وروجک گوش می داد.پ

در کل به همه خوش گذشت .ان شالله که قسمت همه باشه .

عکسارو هم به زودی می ذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

❤。★مامان رضا جون★。❤
11 شهریور 91 17:17
سلام چشمم روشن حالا دیگه برای ملینا خاطر خواه پیدا می شه کو کجاست برم حسایش رو برسم
مامان رها
12 شهریور 91 16:30
سلام زهرا جون رسیدن به خیر زیارت قبول کار خوبی کردی دل من هم بد جور هوای مشهد رو کرده ! راستی گلم حتما تشریف بیارید باغ خوشحال میشیم


چشم مزاحمت می شیم.در ضمن تو مشهد هم خیلی یادت بودم
عمه ی لارا
15 شهریور 91 21:46
سلان مامانی مهربون؟
نه گلم لارا داداش نداره چطور؟
کوچولوتو ببوس



آخه بالای وبلاگ نوشته بود داداشی لارا 7 روزه و ...است .الان که دارم فکر می کنم شاید تاریخ کامپیوتر من مشکل داشته .
آوازقو
16 شهریور 91 16:53
سلام گلم زیارت قبول ....خوش گذشت ؟یاد ماهم کردی ؟ منکه با ختم قرآن خیلی یادت کردم. من هرسال ختم قرآن می کردم ولی امسال شما هم شریک شدی......ملینا جون رو ببوس راستی بهتره بگم مش ملینا...


جای شما خالی بله که یادتون بودم ممنون که منم در ختم شریک بودم