ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسل مامان و بابا

نقشه های ملینا و آنیسا برای محمد امین

1391/9/14 14:06
نویسنده : مامان
487 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

روز دوشنبه هم صبح به مامان جون گفتم شما رو مهد نبره تا کاملا خوب شی .اما مثه اینکه مامان جون رو اذیت می کردی و همش می گفتی منو بغل کن.که بابا هادی به داد مامان جون می رسه و شما رو می یاره خونه .منم که از راه رسیدم بله انگار تو خونه بمب افتاده کتابهای نقاشی یه طرف مداد رنگیها یه طرف پازل یه طرف و خونه سازیها یه طرف .اما فدای سرت تو خوب باش خودم اینارو جمع می کنم بعد ناهار رو اوردم بخوریم که ناهار نخوردی و خودم بعدش اوردم بهت ناهار بدم که نخوردی و منم با دعوا تا می تونستم بهت غذا دادم آخه از شب جمعه هیچی نخورده بودی دیگه از عصبانیت داشتم خفه می شدم تو هم گریه می کردی و منم به گریه هات توجهی نمی کردم همش اخم کرده بودو تو هم پشت سرم می اومدی و می گفتی مامان اخم نکن قهر نکن من که دختر خوبی هستم چرا به من اخم می کنی .منم می گفتم دیگه دوستت ندارم آخه تو غذا نمی خوری منو داری عذاب می دی.باز از تو گریه از من اخم و عصبانیت.

دلم کباب شد گفتم پاشو اماده شیم می خوام ببرمت دکتر که دوباره دادت به هوا رفت که من دکتر نمی یام.بهت گفتم که خوب حالا دوست داری بریم ترمینال پیش باباجون از آنجایی که عاشق ترمینال و اتوبوسهای رنگارنگ هستی سریع بهم گفتی پس مامان باهم دوستیم گفتم آره فقط سریع آماده شیم بریم باباجون رو ببینم .بردمت ترمیال کلی ذوق کرده بودی و بابا جون رو بوس کردی و بابا جون رفت مشهد و ما اومدیم خونه.دوباره امادت کردم و رفتیم تا عینک بابا هادی رو بگیریم .بعد از گرفتن عینک کمی به مغازه ها سر زدیم تا شاید چیزی مناسب برات بخرم اما چیزی که خوشم بیاد رو نتونستم پیدا کنم .خاله پرستو زنگ زد و گفت ما خونه مامان جون انیسا (عمه من)هستیم .ما هم از خدا خواسته رفیتم خونه عمه .که آنیسا و محمد امین و امیر حسین و آرتا هم بودن با بچه ها مشغول بازی شدین با آنیسا خیلی جور بودی و همش در حال بازی .از اونطرف هم محمد امین مشغول مشق نوشتن بود که آنیسا به سمت دفترهای محمد امین رفت که محمد امین با دستش نخواست آنیسا به وسایلهاش دست بزنه که دستش به صورت آنیسا خورد و زخمی شد.شما و آنیسا چه نقشه ها که برای محمد امین نمی کشیدین.شما با انگشت اشاره به محمد امین می گفتی تو وایسا الان می رم یه چوب می یارم تو رو می زنم چرا صورت آنیسا رو چنگ زدی.آنیسا می گفت :محمد امین تو وایسا می خوای بیای خونمون دیگه می دم تو رو اقا گرگه می خوره .دیگه با محمد امین چپ افتادین و همش اذیتش می کردین .شام رو هم خونه عمه خوردیم و کمی هم شما شیطنت و بازی کردین و اومدیم خونمون.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

ناهید
14 آذر 91 14:10
وقتی خانوما عیله اقایون دست به یکی میکنن دیگه فاتحه اون آقا خونده اس بیچاره محمد امین
مامان رها
18 آذر 91 9:57
زهرا جون خدا روشکر ملینا جون خوب شده دیگه ببوسش عسل خانوم رو


ممنون سمیه جان.
دوست مهربون
18 آذر 91 22:51
چـه بـــا صـلابــت حـــکم مـی دهــی ! کـه ، حــــواســت را جــــمع کـن ...! و مــن مــی مــــانـــم ، کـه چـــگونـه جـــمعـش کـــــنـم ! وقــــتـی .. تمـامش .. پیــش ِ تــــوسـت !!!
دوست مهربون
18 آذر 91 22:52
سلام کوشلوی نازتون خوبه
متشکرم که سر زدید



خواهش می کنم آخه نوشته هات رو خیلی دوست می دارم.
الهه مامان یسنا
19 آذر 91 20:06
آخی من هم بعضی وقتها سر غذا خوردن با یسنا دعوا میکنم. اخه اگه بهش هیچی نگم غذا نمیخوره.


الهه جون منم با غذا خوردنش از نوزادی مشکل داشتم .ملینا تا اسم غذا و سفره می یاد می گه من غذا نمی خورم .وای که دیگه خسته شدم
مامان سانلی
21 آذر 91 1:24
من میتونم بفهممت دوستم. سر غذا خوردن سانلی تبدیل شدم به یه ادم عصبی...دقیقا 4 ساله در حال کلنجار رفتنم نتیجه کارم شده 2 کیلو کمبود وزن از همسن و سالاش
خدا صبرمون بده


واقعا خدا صبرمون بده
مامان عسل
21 آذر 91 14:43
انشالا همیشه سلامت باشه ملینا جون ناز ای ملینا بلا خوب بلدی دست به یکی کنیا خاله
عمه زینب دانیال
22 آذر 91 10:00
سلام.وای این دختر ما چه خوردنی.مامان ملینا دختر گلمونو ببوس