ملینا مهمون النا
سلام عزیزم
چند روز بود که می گفتی بریم خونه النا ،همش بهونه می گرفتی که چرا نمی ریم خونه النا،آخه یه وقتهایی می گفتی بریم که یا دیر وقت بود یا وقت شام.بهت می گفتم که یه روز می خواهیم بریم و تو هم می گفتی اخه کی ؟من می خوام باهاش بازی کنم.
بالاخره روز موعود فرا رسید و مامان جون گفت بریم خونه خاله اذر که النا هم اونجاست .به قدری خوشحال بودی که خدا داند.برای رفتن آماده ات کردم و همش می گفتی می خوام النا رو ببینم باهاش بازی کنم.وقتی رسیدیم خونه خاله آذر ،النا هنوز نیومده بود خیلی ناراحت شدی و همش چشمت به در بود که اونم بیاد.که النا از در وارد شد و با هم شروع کردین به بازی کردن،انصافا هم خیلی آروم بی صدا برای خودتون بازی می کردین .واقعا خوشم اومد نه سر و صدایی نه دعوایی نه اینکه وسایلها رو جا به جا کنی واقعا عالی بود.ممنون دخترم که مامانی رو اذیت نکردی.به قدری آروم بازی می کردین یه وقتهایی صداتون می زدیم بچه هه کجایین .می گفتین داریم بازی می کنیم.
دیگه خیلی دیر شده بود و تو هم خواب بعد از ظهر نکرده بودی .هوا هم خیلی سرد بود دیگه از النا خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همینکه سوار شدیم تو بغلم خوابت برد.
وقتی هم رسیدیم خونه چون امیر هم بود از خواب بیدار شدی و مشغول بازی و برات سوپ آوردم و با امیر خوردی نوش جونت دخترم.
شعر قلب قلمبه ام من رو کامل بلدی و برای همه خوندی و خاله پری هم گفت برات جایزه می خرم .
خوش باشی و پایدار