ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسل مامان و بابا

علت غیبت

1392/2/21 19:48
نویسنده : مامان
684 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

از روز شنبه تو شرکت سرم خیلی شلوغ شد بالاخره حسابرسان تشریف فرما شدن و تا روز پنج شنبه چشمت روز بد نبینه تا ساعت 7الی 8 عصر شرکت بودیم و اسناد حسابرسی می شد .و شما هم روز شنبه که اولین روز پر کاری من بود تب کردی وای نمی دونی چه حالی پیدا کردم نمی دونستم چه کنم مجبور بودم که تو شرکت باشم به همین خاطر به بابا هادی و مامان جون سپردمت که اگه نیاز به دکتر باشه ببرنت ،تو شرکت بودم ولی تمام حواسم پیش شما بود خدا رو شکر زیاد طول نکشید و خوب شدی .

ببخش که تو این هفته کمتر همدیگر رو می دیدیم آخه تا منم می رسیدم خونه خیلی خسته بودم و بعد از شام می خوابیدیم .

هفته پیش جمعه هم خونه عمه مدینه من دعوت بودیم و شما و آنیسا هم کلی با هم شادی کردین و بازی.خیلی هم با هم خوب بودین و اصلا دعوا هم نکردین تازه شام رو هم همون جا موندیم و بهتون خیلی خوش گذشت .

یه روز هم بهت زنگ زدم که حالت رو بپرسم که بهم گفتی :مامان زهرا ،بابا جون حرف بدی زده اجازه بده تا تو دهنش فلفل بریزم.منم گفتم باشه .نگو تو اون لحظه بابا جون هم خواب بود رفتی بیدارش می کنی و می گی پاشو زود باش مامانم اجازه داده فلفل تو دهنت بریزم.شیطون بلا زود از فرصت استفاده کردی و رفتی سراغ بابای من.

یه روز هم که من سر کار بودم خاله پری و امیر و مامان جون می خواستن برن بیرون که شما رو بردن خونه مامان معصومه که اونجا بمونی ولی پشت سر خاله پری گریه کردی و بعد هم مامان معصومه روی پاهاش شما رو خوابونده بود که بعدش هم عارف عرفان اومدن و باهاشون بازی کردی وقتی من اومدم بهم گفتی که خاله پری منو اینجا گذاشت و خودش رفت و به مامان معصومه می گفتی چرا خاله پری دنبالم نیومد.همون شب هم تب کردی .به خاله پری می گم که آه ببین بچه رو با خودتون نبردین از حرصش تب کرده .دل شکسته

امروز هم سر سفره داشتی دوباره یادآوری خاطره رو می کردی و می گفتی شما منو گذاشتین خونه مامان جون ،بعد من کمی گریه کردم ولی زود اروم شدم آی شیطون بلاها (قابل توجه امیر و پری)خیلی شیطون بلا شدین که ملینا رو با خودتون نبردین.صبر کنید شما رو عوضش رو در می یامنیشخند

الانم به مامان رها جون زنگ زدم و جواب نداد آخه می خواستم واسه فردا دعوتشون کنم بیان خونمون .

شما هم که تو خواب ناز هستی و من هم تونستم یه چند خطی بنوسیم.

 

عکسهای جامانده از دو هفته قبل که به روستای اجدادی من رفته بودیم

الانم هیچکس اونجا زندگی نمی کنه و همه خونه هاش خراب شدنناراحت

 

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672619507.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672619615.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672619696.jpg

 

آنیسا و ملینا گل در حال بازی

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672619784.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672619878.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672619969.jpg

آرتا نوه عمه ام

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672620059.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13672620205.jpg

 

اینجا هم محله ای تو جاده بیجاره که من و بابا هادی تو دوره نامزدی زیاد اینجا می رفتیمچشمک

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682827291.jpg

ساعت 8 صبح در حال رفتن به مهد

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682827382.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682827505.jpg

اخمت رو قربون که داری می ری

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682827719.jpg

آماده برای رفتن به فروشگاه آدونیس و دوچرخه سواری روز جمعه

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682827802.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682827925.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682828045.jpg

هر وقت تو حیاط هستی یه سرک به چاقالا ها می زنی مبادا کسی بکنه.آخه به همه گفتی دست نزنید اگه بخورید مریض می شید بذارین زرد بشه تا زردآلو شد بخورین خوبمژه

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682827610.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682828133.jpg

فرار از عکس گرفتن روز شنبه در حال رفتن به مهد

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682828219.jpg

دیروز با بابا هادی اومدین دنبالم و تو کنار خیابون منتظر دوست بابا هادی بودیم و از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتمچشمک

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682828411.jpg

 

http://www.niniweblog.com/upl/melinah/13682828321.jpg

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان ديانا
22 اردیبهشت 92 7:58
عزيز دلم . مامانايي كه شاغلن فرصت ندارن زياد با فرزنداشون باشن . منم وقتي برمي گردم انقدر خسته ام كه حوصله خودمم ندارم


آزه به خدا خیلی سخته
سمیرا مامی سایان
22 اردیبهشت 92 13:12
عزیز با این تیپ نازش عاشقتم ناناز خانوووووم
مامان ضحا
24 اردیبهشت 92 8:20
سلام ماماني و مليناي عزيز
الهي بگردم كه مريض بودي.الهي شكر كه الان بهتري
واي ملينا جون بلاخره فلفل ريختي تو دهان بابايي يا نه؟؟نكن اين كارا رو گناه داره
چه جاي با صفايي.يه يادي هم از دوران نامزدي كردين.هميشه خوش باشين.


سلام عزیزم ،نه خاله این کار رو نکردم آخه بابایی ناراحت می شه خوب.
مامان طاها
24 اردیبهشت 92 8:59
سلام عشق خاله. خوشحالم که الان حالت خوب شد. چه جای قشنگ و سر سبزی رفتین. ان شا الله که همیشه خوش باشین. راستی تا یادم نرفته بگم ژست گرفتنات منو کشده. الهی که همیشه شاد باشی و تنت سلامت. الهی آمین.
مامان نیایش
24 اردیبهشت 92 8:59
سلام مامانی خسته نباشی .مثل همیشه خوشگل وناز ملینا عزیزم
فرشته
24 اردیبهشت 92 11:42
سلام واقعا کارمندی ومامان بودن درواقعیت باهم منافات داره بیچاره بچه کارمندا امیدوارم که همیشه شادباشیدراستی خاله من از رمز منظورتونفهمیدمهمچنان تو کف عکسای تولدم


سلام فرشته خانم ،عزیزم من چطوری بهت رمز بفرستم شما یه آدرسی از خودت برام بذار.
مامان معین
24 اردیبهشت 92 16:41
سلام ملینا جون
من همیشه میام و به وبت سر می زنم عسل خانوم... اما چه کنم که معین شیطون نمی ذاره برات نظر بنویسم...

الان تا دیدم معین خوابیده تندی اومدم عکسای قشنگت رو ببینم خوشگل خانوم

قدر مامان مهربونت رو بدون که این طوری برات وقت می ذاره و لحظه های زندگیت رو ثبت می کنه.

امیدوارم همیشه شاد وخوشحال و با نشاط باشی و وزیر سایه مامان و بابا زودی بزرگ شدی عزیزکم...


سلام مامان معین خیلی خوشحال شدم که برامون یادگاری گذاشتی.روی گل معین رو ببوس که همیشه تعریفش رو از امیر و پری می شنویم .خدا حفظش کنه .
...
24 اردیبهشت 92 21:19
باز این بیچاررو از خواب بیدار کردین زدینش عکس انداختین


عزیزم دخترم قانون زندگیمون رو خوب بلده خودش صبح ساعت 7:30بیدار می شه بدون اینکه من بخوام به زور بیدارش کنم ،تازه لباس مرتب و منظم با موهای شونه شده و گل سر زده با میل و رغبت به مهد می رهو اگه منم بخوام کمی کوتاهی کرده و لباسهایش رو مرتب نکنم یادآوری می کنه که باید همیشه مرتب باشیم و خوشحال به مهد بریم. تازه اگه تو دستم هم گوشیم باشه خودشم می گه ازم عکس بگیر.هیچ مشکلی نداریم .و امیدوارم تا آخرش همینطور باشه.ممنون که بهمون سر زدی.
مامان مهرناز
25 اردیبهشت 92 1:18
سلام عزیزم
قربون ژست گرفتنات
عکس 6 رو خیلی خوشکل شده خوشم اومد
عزیزم چاقالاها زرد الو شد خبر بدی ماهم بیام بخوریم


چشم عزیزم ما هر روز به این چاقالاها سر می زنیم کسی دست برد نزنه تا زردآلو بشه.
مامان فتانه
26 اردیبهشت 92 22:55
وای ای جانم چه بامزه ...چه کارهایی میکنی ها....خیلی عکسات نازه چه بلوز زرده بهت میاد
مانی محیا
4 خرداد 92 12:18
خوب دوستم از جاده بیجار بگو. پس نامزدی میرفتین اونجا. خوب حالا چه خبر بود؟؟؟ تعریف کن کمی دوستم دلمون وا بشه..


خیلی خبرا بود تو دوره نامزدی چه خبر می شه همون بود دیگههه.
کتایون
20 آبان 92 15:51
ناقلا گفتی دوران نامزدی می رفتین اون محله اما نگفتی اونجا با هم چی کار می کردین؟؟؟؟ نامزدبازی خوش می گذشت دیگه نه؟؟؟ یه نهر آبی داشت که خیلی زیبا بود کنار اون می نشستیم .