ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

عسل مامان و بابا

حمام و حوله و ...

1390/9/4 2:14
نویسنده : مامان
851 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دردونه مامان  

خدا رو شکر حالت خیلی خوب شده و دیگه سرفه هم نمی کنی فدات بشم عزیزم . یکشنبه که مامان معصومه و بابا ناصر جون تهران رفته بودند ما هم رفتیم خونشون تا عمه مریم و عمو مهدی تنها نباشند. برای شب نشینی هم دایی محسن و خاله پرستو هم اومدن و تو برای خودت بازی می کردی و دستمال کاغذی که پشت سرت بود و عقب عقب که آومدی به دستمال کاغذی خوردی و برگشتی و گفتی وای دسمال کاغذی ترسیدم بعد می خندیدی. ما هم از خنده داشتیم منفجر می شدیم . شب خوبی بود خوش گذشت.تو هم که اصلاً دوست نداشتی بخوابی ولی بعد از کلی ورجه وورجه خوابت برد.

دوشنبه صبح هم خونه مامان جون رفتی و مامان جون می گفت میر فت جلو آیینه و با خودش حرف می زد و میگفت:

بابا رو دوست داری: خودش دوباره تو جواب می گفت بله دو تا

ملینا رو دوست داری : خودش دوباره تو جواب می گفت بله دو تا

پاستو(پرستو) رو دوست داری : خودش دوباره تو جواب می گفت بله دو تا

کلاً اونایی که به ذهنت می رسیده اسماشونو می گفتی و جواب می دادی.

تازگیها هم وقتی می خوام گل سرت یا لباس برات بپوشونم می گی بریم جلوی آیینه تا من خودمو ببینم .

بعد از اینکه از سر کار اومدم ناهار خوردیم و اومدیم خونه تا حموم ببرمت .تو هم اصلاً حموم دوست نداری ولی به هوای آب بازی به زور هم که شده بردمت حموم. اولش شروع کردی به گریه کردن اما با اب بازی کردن سرت مشغول شد و منم شستمت.

حوله حمومت خونه مامان جون مونده بود و مجبور شدم با حوله دیگری بدنتو خشک کنم ولی تو دائم می گفتی :مامان زهرا نی نی حوله نیست ،ملینا حوله نیست .هی بابا هادی رو صدا می زدی ؛بابا هادی ملینا حوله نیست از اونجایی هم که بابا خونه نبود ولی تو قبول نمی کردی و صدا می زدی.تا اینکه بالاخره راضیت کردم تا با حوله دیگه ای بدنتو خشک کنی و بریم به بابا هادی زنگ بزنیم و بگیم که ماجرا چی شده.در کل خیلی ناراحت شدی که حوله نداشتی.

بعد از حموم به بابا هادی زنگ زدیم و توخودت به بابا هادی گفتی .بعد از اونم به خواب رفتی

ساعت 6 عصر بود که بیدارشدی برای عصرونه سوپ خوردی.

یه سر هم رفتی خونه ماهان و منم اومدم خونه تا کارهامو انجام بده که وقتی اومدم دنبالت دوست نداشتی باهام بیای و می گفتی نه نمی یام. اما این کار خیلی بد که جایی مهمونی بری و نخوای برگردی خونه .بالاخره ماهان رو هم اوردیم خونمون و با هم بازی کردین .دیگه خیلی خسته شده بودی .به همین خاطر شام دادم خوردی و خوابیدی. منم به قدری خسته بودم که پیشت خوابم برده بود ولی غذا هم رو اجاق گاز بود که با نگرانی خوابیده بودم بعد از یه چرت کوتاه بیدار شدم و زیر اجاق رو خاموش کردم و خوابیدم .نصفهای شب بود که صدای افتادن چیزی اومد که صدای گریه تو بلند شد بله خانم از رو تخت افتاده بود اونم چه جوری؟!!!

همیشه بین من و بابا هادی می خوابی تا مواظب باشیم که از تخت نیوفتی.ولی این با ر غل خوردی و به سمت پایین تخت رفتی و افتاده بودی .کلی ترسیدم ولی خدا رو شکر که چیزیت نشده بود. تازه به خودت هم اجازه نمی دادی چشاتو باز کنی و تو خواب گریه می کردی .اما سریع هم اروم شدی.

 

مامان جون خیلی کار دارم فعلاً خداحافظ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عسل خانم
4 آذر 90 13:56
خاله جون چرا دیگه به ما سری نمی زنید ملینا جون هم خیلی وروجک شده خاله جون به ما هم سر بزنید