ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

عسل مامان و بابا

بدون عنوان

1390/9/6 12:04
نویسنده : مامان
374 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ریزه میزه مامان

دختر گلم ، تازگیها سرم خیلی شلوغ شده و نمی تونم به وبت سر بزنم و خاطراتت رو بنویسم ولی الان سعی می کنم تمام اتفاقاتی که تو اینچند روز افتاد برات بگم .باشه عزیزم .

 پنج شنبه که مامان جون و خاله پااستو و خاله پری و امیر آقا می خواستن برن مشهد دوست داشتم ما هم می رفتیم ولی به خاطر کار نتونستیم اما ان شالله سال بعد میریم. سال پیش آبان ماه که 8 ماهه بودی رفتیم و اصلاً اذیت نشدم . خیلی هم بهمون خوش گذشت ولی امسال قسمت نبود که بریم.

نازگلم ؛ پنج شنبه پیش بابا هادی موندی تا من از سر کار بیام .(پنج شنبه بابا هادی تعطیل بود). دایی محسن و بابا جون هم که تنها بودند.البته بابا جون ساعت 7 صبح روز جمعه  از سوریه رسیده بود و چون دل تنگ نوه اش شده بود ساعت 10 صبح اومد خونمون و تو رو غرق بوسه کرد و می گفت :قیزیمدیدا (دخترمه دخترمه ) تو هم که خودتو براش لوس می کردی و شیرین زبونی می کردی .

کتابهاتو می آوردی به بابا جون نشون می دادی اما چون بابا جون خسته بود خوابش برد و تا ساعت دو و نیم بعد ظهر خوابید و تو هم هر موقع خواستی سر و صدا کنی با انگشت اشاره به سمت بینی می گرفتی می گفتی :هیس بابا جون کابیده (خوابیده).

حتی خودت هم بدون ناهار خوابت برد .ما هم که ناهارو خوردیم و تو هم که از خواب بیدار شدی غذاتو خوردی اونهم با چه مکافاتی ، وقتی بهت می گم بیا غذا بخور چشاتو می مالی و می گی نمی کورم(نمی خورم).کلی هم خودت اذیت می شی ،هم من.بابا جون هم عصر رفت خونشون و گفت شما هم بیاین من می رم دیزی می گیرم و شام با هم می خوریم. هیچی دیگه منم به کارهای خونه رسیدم و برای شام هم رفتیم خونه بابا جون . شاممونم خوریدم تو هم اولش دوست نداشتی بخوری ولی تونستم با ترفنده های مختلف برات بخورونم.

دفتر نقاشیتو آوردی و دستتو می ذاشتی رو دفتر می گفتی دست نی نی .یعنی دست ملینا رو بکش.بعد از کشیدن مداد رنگی بر می داشتی و می گفتی دسته رنگ کنم.(دستمو رنگ کنم.)بعد به خودت دست می زدی.

ازت می پرسیدم مامان جون کجاست ؟ می گفتی:مسد(مشهد)

جمعه هم بدون مامان جون گذشت و خوابیدیم.

صبح روز شنبه وقتی از خواب بیدار شدم سر و صدا نکردم تا بیدار شی . پیش دایی محسن خوابیده بودی ولی همین که خواستم از خونه بیام بیرون دیدم پشت سرم وایسادی هیچی دیگه مجبور شدم چند دقیقه ای هم با تو باشم شاید بخوابی ولی از اونجایی که تو زرنگ تشریف داری محکم به من تکیه داده بودی تا اگه من از جام بلند شم تو هم تکون بخوری و بیدار شی بله نتونستم جدا شم و دیرم شده بود ولی دایی محسن به دادم رسید و تو رو از من جدا کرد و منم به قول معروف فرار کردم.

اما باید می رفتی خونه مامان معصومه ، تو خونه مامان معصومه هم عمه مریم تنها بود مامان معصومه خونه نبود چون شوهر خالش فوت شده بود .بنابراین دخترم تو عمه مریم تنها بودین دیگه نمی دونم اذیتش کردی نکردی .به هر حال وظیفه اشه باید مواظبت می شد چون عمه شده برای این روزا مگه نه دخترم .(محض شوخی).

تو هم که عاشقه عمه اتی و وقتی با اونی دیگه هیچ کسو نمی شناسی.حتی به خاطر تو دانشگاه هم نرفت تا من بیام .وقتی رسیدم بهم گفتی:سااام.کوبی(خوبی)

بعد مامان معصومه گفت زهرا جون با ما ناهار نمی خوره بیا تو فقط می تونی از دستش بر بیای من هم که می خواستم غذامو بخورم دیدم خودت اومدی غذاتو خوردی.بله خانم گشنش شده بود.بعد از خوردن هم خدا رو شکر کردی .

بعد از ناهار اماده ات کردم بیارم خونه بخوابی که به ماشین نرسیده خوابت برد و وقتی هم به خونه رسیدیم خوابیدی تا ساعت 19.

برای عصرانه ات هم شیر برنج درست کرده بودم که به محض اینکه از خواب بیدار شدی خوردی و با زهم کتاباتو اوردی و مشغول بازی با اونا شدی . همش هم کتاب یاد دی دی (یادبگیرید)رو بر می داشتی و همه اونایی که بلد بودی و واسه خودت تکرار می کردی .

یه کتاب هم داری به اسم خاله پری،که اونم خیلی دوسش داری . همش می گی کاله بری(خاله پری)کو؟

نازنینم تنها چیزی که منو اذیت می کنه غذا نخوردنته . انگار اصلاً دوست نداری چیزی بخوری فقط دوست داری هوا بخوری. وقتی بهت غذا می دادم و تو نمی خوردی و گریه می کردی ، منم با تو گریه می کردم باور کن تو که غذا نمی خوری منم اشتهام کور می شه و ناراحت می شم. ازت خواهش می کنم غذا بخور تا بزرگ شی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پریسا
6 آذر 90 16:14
آفرین به این خانم گلی. ناراحت نشو غذا هم میخوره.
مامان عسل
7 آذر 90 8:22
سلام عزيزم ممنون به ما سرزدين و من هم شما رو لينک کردم آفرين به اين ملينا خانوم ناز بوس واسه ملينا