تسلیت آرتا جون
سلام دخترم
جمعه هفته پیش که رفتیم دیدنش حالش خیلی هم بد نبود طوری که خودش از جاش بلند می شد و راه می رفت . در عرض یک هفته مریضی به قدری پیشرفت کرده بود که از پا درش آورد و روز جمعه راهی بیمارستان کرد و یه روز هم تو بیمارستان بستری شد و بعد به آی سی یو منتقل شد ولی دو ساعت نکشید دار فانی را وداع گفت.
دخترم بابا بزرگ آرتا و آنیسا رو می گم که شوهر عمه من بود . مرد خیلی بزرگی بود ، مردی بود که همیشه در زندگی و موفقیتش تلاش کرده بود و ملینا جون ، زهره و شهره و فاطمه و فریبا خیلی بی قراری می کنن باورشون نمی شه و از همینجا بهشون تسلیت می گم .
بابا بزرگ آرتا مرد با خدا و مومنی بود و منم خیلی دوستش داشتم . هر موقعه خونشون می رفتیم با احترام و کمال ازمون استقبال می کرد .به مامان جون می گفت برا محسن عروسی بگیر تا من زنده ام .اما نتونست عروسی دایی محسن رو ببینه.در کل بگم برام شوهر عمه نبود پدر بزرگ مهربونی بود که برای همیشه ترکمون کرد.در ضمن به آرتا و آنیسا و یسنا تسلیت می گم که نتونستن با پدر بزرگ مهربونشون خاطرات زیادی داشته باشن. خدایا به حق شهید این ماه ،با امام حسین محشور بگردان.
دخترم تو این چند روز هم منو ببخش که نمی تونیم با هم باشیم و همش پیش مامان معصومه هستی و شیطنتهای همیشگی ،
باااااااااااااااااااااای