شیرین زبونیهای عسلم
سلام دختر شیرینم
داشتم به این فکر می کردم که چقدر زود بزرگ شدی و برای خودت خانمی شدی.صبحها برای رفتن به مهد با من یا شاید هم زودتر از بیدار می شی و آماده می شیم و می برمت مهد.کلاس زبان هم خیلی خوب داره پیش می ره .
چند روز پیش داشتی حرف می زدی که به یه کلمه رو اشتباه تلفظ کردی و بعد خندیدی و گفتی که وای باب سوتی دادم.من و بابا هادی تو کف سوتی بودیم که بابا پرسید که ملینا جونم شما می دونی که سوتی یعنی چی؟گفتی بله که می دونم یعنی اشتباه حرف زدم.
امروز هم بابا از سرکار اومده و خواب بود که من داشتم بیدارش می کردم که بیدار شه غذا بخوره اومدی بهم می گی که نه بیدارش نکن .مگه نمی بینی خسته است و از سرکار اومده پاشو پاشو برو بیرون بزار بخوابه .بابا هادی هم که این حرفها رو شنید بهم گفت شنیدی حالا پاشو برو بیرون بذار بخوابم هیچی دیگه کاملا ضایع شدم پیش این پدر و دختر .
روز جمعه هم با خانواده عمه (شهره جون)همگی رفتیم باغ پسر عمه منصور که هوا به قدری سرد بود که نگو.ولی تو خونه باغ خیلی بهمون خوش گذشت .
شب هم موقع برگشت هوا مه آلود بود جاده لیز و خلوت بود که همگی پیاده شدیم و سرسره بازی کردیم وای خیلی خوب بود.سر فرصت عکسها رو هم برات می ذارم.