ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عسل مامان و بابا

درهم و برهم از اول خرداد

1391/3/2 12:36
نویسنده : مامان
485 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دخترم

 روز اول خرداد با طلوع آفتاب وقتی دیدم که موهای نازت دارن صورت خوشگلت رو ناز می کنن و تو هم تو خواب نازی دلم نیومد بیدارت کنم به همین خاطر مامان جون رو صدا زدم و گفتم بیاد خونمون و  پیش شما بمونه .منم که به سرعت باد از خونه خارج شدم مبادا بیدار شی و پشت سرم گریه کنی.ظهر هم که اومدم خونه دیدم که طاها و تارا هم خونه مامان جون هستن و داری با این دو ورجک خواهر بردار بازی می کنی.نهارتو تا حد اینکه رفع گرسنگی کنه خوردی اما من راضی نبودم دیگه نمی دونم چه کنم با این طرز غذا خوردنت. بعد از نهار هم باید می رفتیم خونه مامان معصومه آخه دوستاش می خواستن بیان که ما رو هم دعوت کردن. به خاطر هیمن سریع بردمت حموم و بعد از اونم خوابت برد تا ساعت 7 عصر خواب بودی که عمه مریم گفت پس کجایی مهمونا اومدن به زور بیدارت کردم و لباساتو پوشوندم و رفتیم .مهمونا هم که اولین بار بود من و شما رو می دیدن و ما هم همینطور از همسایه های 30 سال پیش مامان جون بودن. بعد از عصرونه کمی با بچه های عمه رویا و سارا بازی کردین (آتیش می باروندین).بعد از رفتن مهمونا نشسته بودیم که صدای باران از بالای پله ها اومد بله باران خانم از دو تا پله افتاده حالا بانی این کار کی بود ؟آره ملینا جون بوده که هلش داده .آخه من نمی دونم تو با این بچه بی زبون چیکار داری که همش اذیتش می کنی.کلی هم با ناز و خنده برامون تعریف می کردی که من هلش دادم انگار شاهکار کرده .نه عزیزم تو باید هوای باران رو هم داشته باشی آخه دختر عمه رویا و همچنین کوچکترین عضو خانوادست. بعد از خونه مامان جون با بابا هادی هماهنگ کردیم تا بریم بیرون برای خرید .قرار شد بریم از خونه بابا رو بر داریم ماشین رو که روشن کردم و در حال حرکت بودم که بهم گفتی مامان زهرا داری رانندگی می کنی مواظب باش.منو می گی گفتم چشم خانمم.تو این حرف دخترم یه چیزی نهفته بود تو مسیر که داشتیم می رفتیم ماشینهای جلوی از هم سبقت گرفتن و ماشین جلوی من ترمز کرد و منم محمک پامو گذاشتم رو ترمز طوری که وسط خیابون ایستادم خدا رو شکر که پشت سرم ماشین نمی یومد.راستشو بخوای کمی ترسیدم.بعد رفتیم خرید و بابا هادی هم پیشنهاد داد شام رو بریم بیرون اونم با یکی از همکاراش که خانمش هم باردار بود و قراره 20خرداد یه پسر به دنیا بیاره .و با همکار بابا هادی هماهنگ کردیم و رفتیم رستوران سنتی حاج داداش.همه دیزی سفارش دادن و طبق معمول شما غذا نخوردی.کلی هم شیرین زبونی می کردی .در ضمن دوربین هم نداشتم عکس بگیرم.بعد از شام هم که دیگه کلی خواب آلود بودی آخه فکر کن از عصری تو جنب و جوش بودی.تازه وقتی رسیدیم خونه به من و بابا م یگفتی خواهش می کنم یه ذره لپ تاپ بیاره من عکس اون موقع هایی که کوچولو بودم رو نگاه کنم منم آوردم و نگاه کردی و لی هم ذوق می کردی اما دیگه دیر وفت بود به زور از دستت گرفتیم و خاموش کردیم و خوابیدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان رها
4 خرداد 91 9:38
سلام زهرا جون عزیزم هزار ماشا الله به این ملینای شیرین زبون میبینی به فکر همه چی هست عسل راستی گلم نوشته بودی خوب کنار رها هستم ولی عزیزم من دیدم با انکه میرسیدم ولی منو میدید یادش میوفتد ولی وقتی من نبودم براش بهتر بود و مشغول بازی میشد و اصلا یاد می می هم نمیکرده البته به گفته مامانم
❤。★مامان رضا جون★。❤
8 خرداد 91 13:25
ای جانم که شما هم مثله رضای من بد غذایی می کنی من که پدرم از دست رضا در اومده از بس همیشه باید گرسنگی بکشه