بابا هادی غذارو سوزوند
سلام خوشگل مامانی
اول هفته ،روز شنبه صبح از خواب بیدار شدم و برای ناهار برنج رو خیس کردم و مرغ را هم رو اجاق گاز گذاشتم و زیرش رو کم کردم تا وقتی تو و بابا بیداری می شین بپزه و بابا زحمت خاموش کردنش رو بکشه .ساعت 10بود که زنگ زدم ببینم بیدار شدین بابا هادی با خواب آلودگی گفت داریم بیدار می شیم.و برای صبحونه تو هم کمی فرنی اماده کرده بودم .بابا گفت که بیدار می شیم خداحافظی کردم .و دیگه نپرسیدم که به غذا سر زدی یا نه؟ ساعت 11:30بود که دوباره زنگ زدم ،صدای خوشگلی از پشت گوشی گفت الو الو سلام داد و گفت مامان بیا،منم که کلی قربون صدقه ات رفتم و گفتم گوشی رو بده بابا تو هم که اصلاً گوش نمی دادی می گفتی نه نمی دم می خوام باهات حرف بزنم.یه دفعه گفتی مامان با بابا دعوا کن گفتم که چرا؟گفتی آخه بابا غذا سوزونده دعوا کن.سریع گوشی رو دادی بابا و گفت که غذا رو سوزونده.دستت درد نکنه همسر مهربانم که فقط یک بار بهت غذا رو سپرده بودم اما فدای سرت .دوباره گوشی رو از بابا گرفتی و ازم پرسیدی دعوا کردی ؟منم گفتم بله .بعد خودت سر بابا داد می زدی : چرا سوزوندی هاااا.از خنده مرده بودم بابا هم می گفت ببخشید .همسر نازم بیشتر از من از دخترش معذرت خواهی می کرد.آخیه بیچاره دست مامان و دخترش مونده .ظهر که اومدم برنج آماده بود و خورشتش هم کمی از مرغ سالم و قورمه سبزی بود که خوردیم.بعد هم کمی بازی پازل صورت پسر بچه که خیلی علاقه مندی و می گی بذار درستت کنم تا گریه نکنی
و بعد هم استراحت و عصرونه هم چیزی نخوری تا شام که برات اماده کردم گفتی نمی خورم .منم گفتم که گریه می کنم بعد رفتی واسم دستمال اوردی که بیا خودت رو پاک کن (اشکاتو پاک کن) با دستمال چشامو پاک می کردی .دیدم یه جوری نگام می کنی آخه گفتم که ملینا اگه تو غذا نخوری من غصه دار می شم و گریه می کنم دیدم یه لقمه برداشتی و به من نگاه کردی و گفتی ببین دارم می خورم پس دیگه گریه نکن.به دهن رفتن لقمه همانا و خوشحالی من همانا.از این صحنه خوشت اومد و گفتی مامان بازم گریه کن تا من غذا بخورم هیچی دیگه برای اینکه شما لقمه ای بذاری دهنت من باید کلی نقش بازی می کردم.هرچند بیشتر از دو لقمه هم نخوردی و فقط سبزی اونم شوید رو همچین با ولع می خوردی که نگو.بعد از اونم گفتی بیا موهامو درست کن از پشت موهاتو بستم خوشت اومد و خودت جلوی موهاتو شونه می زدی و می گفتی خوشگل شدم.دیگه کم کم داشت خوابت می یومد که قصه شنگول و منگول رو برات خوندم و گفتی مامان پسته می خوام اخه دندوناتو مسواک زده بودم ولی چه کنم باشه ...رفتم و دوتا دونه برات اوردم می گفتی کمه زیادش کن. اما نه عزیزم به فکر دندونات باش .شب رو خوب بخوابی عزیزم