روز جمعه و ملینا خانم

سلام عزیز دل مامان

از روز پنج شنبه باهم هستیم تا روز دو شنبه آخ جون.

 صبح روزجمعه ساعت 9:30 بود که با صدای زنگ دایی محسن از خواب بیدار شدیم.و بهمون گفت که بیاین پایین به گوسفند گرفتم برای قربونی.آخه می دونی چند رو زپیش که بابا جون می خواست بره سر کار یه پراید با سرعت تند داشته می یومده که نتونسته ماشین رو کنترل کنه و به بابا حون زده بود خدارو شکر بابا حون طوریش نشده فقط دستش زخمی شده و کمی هم پاهاش ضربه دیده.خدا رو شکر.به همین خاطر هم یه گوسفند فربونی کردن.و تو هم که با دیدن گوسفند بالا پایین می کردی و می گفتی می خواهی بری روش بشینی که آقای قاسمی که خیلی هم دوستت داره تورو برد بشینی که ترسیدی و گفتی نه.موقعی هم که داشتن سرش رو می بریدن گفتی آخی اوخو شده .و تا ظهر هم که مشغول بازی بودی و سر نهار هم دایم می گفتی آقای قاسمی. و چون عذا نمی خوردی به من می گفتی مامان ناراحت شو و غصه بخور تا من ناهار بخورم.بعد ناهار هم همراه خانم قاسمی رفتی خونشون و با یه بستنی و پفک برگشتی که بستنی رو من خوردم و پفک رو خاله پرستو.هههههه.عصر هم که خسته بودی و خوابت برد و منم مشفول درست کردن عکسای نوزادیت بودم و روی دی وی دی وی زدم.عصر هم که ازخواب بیدار شدی رفتیم خونه مامان جون و برنامه کودک نگاه می کردی و کمی هم فرنی برات آماده کردم و خوردی.برای شام هم قرار شد دایی محسن بره دنبال بابا هادی تا از شرکت بیاره که بابا جور نشد بیاد و ما هم بساط شام رو بردیم حیاط خیلی با صفا بود و بهت خوش گذشت کمی آب بازی کردی و سبد سبزی رو می ذاشتی سرت و می گفتی ازم عکس بگیرید.کلی هم شعر برای خودت می خوندی و امیر هم ازت فیلمبرداری می کرد تازه همش هم به امیر آقا می گفتی امیر ببین دوغ رو ریختم زمین بیا تمیزش کن یا می گفتی امیر دمپاییم رو بده تا بپوشم.ماهم از خنده روده بر می شدیم با اون شیرین زبونیت حرف می زدی.نازنین.تا ساعت12:30بیدار بودی و بعد گفتی مامان بریم خونه مون بخوابیم منتظر شدیم بابا اومد و با امیر و پری و مامان جون خداحافظی کردیم و اومدیم و خوابیدی.