ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عسل مامان و بابا

تولد مهشید (دختر دایی من)

1391/4/10 17:28
نویسنده : مامان
698 بازدید
اشتراک گذاری

 

 باز هم یه روز جمعه از راه رسید و مثه جمعهای دیگه تموم شد .

صبح ساعت 10بود از خواب بیدار شدیم و صبحانه رو آماده کردم تا بخوری اما اما چیزی نخوردی و منم دوباره برات تخم مرغ آماده کردم اونم به زور بازی و اینا برات خوروندم.بعد از صبحانه رفت خونه مامان حون و منم افتادم به جون خونه و تمیز کردن و بشور و بساب.یه روز جمعه می گن برای استراحته اما نه باید صبح تا شب بدویی. بعد از انجام کارهای خونه ، بعدش حموم بردمت و مامان جون هم گفت ناهار درست نکن بیاین پیش ما.منم که غذا نپخته بودم از خدا خواسته قبول کردم ناهارو خوردیم ساعت3و نیم بود که باید آماده می شدیم و میرفتیم تولد مهشید جون .بدو بدو آماده شدیم ساعت 5 عصر بود که سوار ماشین شدیم ار طرفی هم چه بارونی می یومد تا به دم خونه مهشید برسیم تگرگ می بارید شیشه ماشین کمی پایین بود که یه تگرگ افتاد رو دستت بر داشتی و گفتی مامان از آسمون یخ اومد.کمی باهاش بازی کردی و آب شد و با چتر لدو لدو رفتیم تو خونه لباسهامون خیس شده بود.تو تولد هم که کلی بهمون خوش گذشت و همش دنبال بادکنک آبی بود آخه رنگ آبی رو خیلی دوست داری. با النا مرقصیدی و شیطنت می کردی.بعد از تولد هم شام خونه مامان معصومه دعوت بودیم که بعد از تولد اومدیم خونمون تا لباسهامون رو عوض کنیم تو راه خوابت برد و ساعت نه و نیم بود خونه مامان جون رسیدیم و عمه لیلا و سارا و عمو محسن اومده بودن ولی عمه رویا هنوز نیومده بود.با کلی تاخیر عمه با خانواده تشزیف آوردن و شام خوردیم وهمه انگار از یه جمعه به جای استراحت کلی خسته هم شده بودن .با کمی بازی  با بچه ها دیگه خسته شدی و گفتی بریم خونمون.تا رسیدیم خونه خوابت برد.

 

روز پنج شنبه هم خونه مامان معصومه بودی عصر که داشتیم برمی گشتیم خونمون از تو ماشین به بابا ناصر حون گفتی ببخشید که اذییتون کردم .

خدای من دخترم می دونه که باید چه جوری تشکر کنه .وای کلی ذوق مرگ شدک به خدا

فدای این همه شیرین زبونیت و افکار بزرگونت نازنینم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)