حکایت هر روز من و ملینا
سلام عزیزم
امروز صبح که از خواب بیدار شدی دیدی من نیستم صدا زدی مامانی کجایی بابا اومد پیشت و گفتی مامانم رو می خوام .نمی خواستم منو ببینی تا من برم سر کار و تو هم بری مهد .اما دلم نیومد و منم اومدم پیشت خیالت راحت شد که هنوز کنارمت .وقتی گفتم ملینا پاشو آماده شو ببرمت مهد مخالفت کردی و شروع به گریه که تو نرو سر کار منم مهد نمی رم .اما هر طور بود اماده کردم و بردمت مهد و خودم هم اومدم سرکار خیلی ناراحتم دارم عذاب وجدان دارم که چرا کنارت نیستم.دخترم ببخش چه کنم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی