عمه مریم از کربلا اومد
سلام عزیزم صبحت بخیر
روز پنج شنبه صبح ساعت ٦مامان معصومه و بابا ناصر و عمو مهدی و عمه مریم از کربلا اومدن و چون من سر کار بودم سر ظهر رفتیم خونشون و راستش رو بخوای دلم برای همشون تنگ شده بود وقتی عمه مریم رو بغل کردم خیلی اروم شدم .ناهار رو خوردیم و بعدش اومدیم خونه شما کمی استراحت کردی و دوباره آماده شدیم و رفتیم خونه مامان معصومه که خاله های بابا هادی و دختر خاله هاش هم بودن و کلی بهمون خوش گذشت در ضمن سوغاتی هامون رو هم گرفتیم .دست همگی درد نکنه که به هر مسافرتی چه زیارتی چه سیاحتی باشه برای هممون سوغاتی می یارن .
صبح روز جمعه هم بابا هادی زودتر رفت که قرار بود گوسفند قربونی کنند و من و شما هم خونه موندیم تا خونه رو تمیز کنیم و بعدش بریم.تا ساعت دو داشتم خونه رو تمیز می کردم و بعدش هم آماده شدیم و رفتیم خونه مامان معصومه .بعد از ناهار عمه مریم بهت گفتش ملینا بیا بریم بخوابیم گفتی که نه خدا اونایی رو که ظهر بخوابن رو دوست نداره ببخشید دخترم این حدیث از کی بود؟؟؟؟
جالب اینکه که بعد از این فتوا خودت زودتر از بقیه خوابت برد.و بعدش هم که رفتیم خونمون و دختر خاله سمیه خونه مامان جون بود که به خاطر نزدیکی بله برون دایی محسن همه داشتن می رقصیدن .تو هم که از دور تماشا می کردی و اصلا هم بلد نیستی برقصی
منم که کلی بالا و پایین پریدم و الان پاهام درد می کنه فکر کنم دیگه پیر شدم
بعدش دوباره اماده شدیم و به سالن غذا خوری که مامان معصومه شام کربلا می دادن رفتیم.
تازه بابا هادی هم دو روزه که مریض شده و حالش اصلا خوب نبود آخه مسموم شده بود فکر کنم از شیر کاکایویی بود که خورده بود.حتی برای شام مامان جون هم نیومد و تو خونه موند و خاله پری بهش سرم زد .شما هم که تو دست بابا سرم رو دیدی گفتی وای بابا چی شده می گم که بابا مریض شده می پرسی فشارت چنده گفتم که ٢ بعد از چند دقیقه اومدی دوباره پرسیدی فشارت چنده می گم ٨ می گی خوبه داری خوب می شی.دستای بابا رو می بوسیدی و می گفتی صد بار گفتم نرو بیرون ماشین می خوره بهت .آه دیدی مریض شدی .