اندر احوالات ملینا در این چند روز
سلام عزیزم
از روز پنج شنبه بهت بگم که ،صبح که از خواب بیدار شدم فکر کردم روز چهارشنبه است و پیش خودم می گفتم وای این هفته چقدر طولانی شد،بعد وسایل مهدت رو آماده کردم و به بابا هادی هم سپردم که تو رو زود از خواب بیدار کنه و ببردت مهد که نزدیکای ظهر بود همکارم گفت امروز پنج شنبه است و منو می گی کلی تعجب و دنبال تقویم تازه فهمیدم چه خبره بعد به بابا هادی زنگ زدم و گفت که مامان جون گفته که پنج شنبه است و ملینا تعطیل .کلی خجالت کشیدم.
روز پنج شنبه 91/11/5 روز تولد عمه مریم هم بود که برای شام رفتیم خونشون و همش می گفتی کیک تولد بیارین و تولد بکنیم .خیلی خوشحال بودی اونقدر حرف زدی و شرین زبونی کردی که همه فقط داشتن به کارت می خندیدن.به عمه مریم هم روز تولدش رو تبریک می گم و امیدوارم سال بعد دیگه تو خونه شوهرش تولد بگیره و ما هم مهمون خونه اش باشیم.(مریم جون حالا من یه چیزی گفتم ،تو جدی نگیر فکر کردی باید درس بخونی تا وقتی که من بگم فهمیدی)
همش می گفتی من باید شمع رو فوت کنم با سارا شعر تولد رو می خوندی و بعدش هم ناخنک به کیک می زدی و کلا خیلی شیطونی کردی.
همش به من می گفتی پس تولد من کیه ؟چرا برا من کیک نمی خری؟منم گفتم برات تولد می خوام بگیرم کمی صبر کن.
بعد هم می گفتی پس چرا بادکنک نداره تولد عمه مریم.
شب هم موقع خواب برات کتاب شنگول و منگول رو خوندم و خوابیدی.
روز جمعه هم ساعت 8:30 بیدار شدی و صبحونه خوردی و مشغول بازی .و تو روز تعطیلی منم فرصت کردم و کمی هم تراشه ها رو با هم کار کردیم و در حال حاضر جمله بندی می کنیم و می تونی بخونی کلاً امروز تلویزیون هم تعطیل بود آخه از دیشبش همش چشمت رو باز و بسته می کنی مثه چشمک زدن که خیلی نگرانم کردی ،با عمه لیلا صحبت کردم و گفت شاید خودش اینکار رو می کنه ،تا روز یکشنبه صبر کن اگه درست نشد ببرش دکتر .در ضمن از خودت هم می پرسم چرا اینجوری می کنی؟می گی که آخه چشم نمی ذاره ببینم .وای غصه دار شدم.
ان شالله که هیچ مشکلی نباشه .
بعد هم کمی ریاضی کار کردیم و اعداد رو خوب بلدی قربونت برم که همکاریت هم خوبه ولی من زیاد راضی نیستم.
در ضمن برای استعداد یابی هم ثبت نامت کردم .آزمونش احتمالا اسفند ماه باشه .موفق باشی عزیزم.