حرفای تعجب آور ملینا
سلام دختر شیرین تر از قندم
دختر شیطون بلای مامان ،که خیلی با حرفات ما رو متعجب می کنی و من و بابا هادی درجا خشکمون می زنه و فقط به هم نگاه می کنیم و حرف نمی زنیم.و بعدش زیر لب کلی بهت می خندیم.
الان چند روزی هست که لب به غذا نمی زنی و دوباره برنامه غذا نخوردن رو به راه انداختی و با هم دعوامون می شه ،روز جمعه هم سرماخوردگی داشتی و بهت می گفتم غذا بخور می گفتی من مریضم .مریضا غذا نمی خورن.تا عصر آه و ناله می کردی ،عصر هم بردمت دکتر و گفت گوشت ملتهب و برای دارو تجویز کرد و روز شنبه هم بعد از ظهر بردمت پیش متخصص دکتر صادق زاده که چکاپ کلی داشته باشه و بعد هم بگم که دخملم غذا نمی خوره ،
موقع وارد شدن به اتاق دکتر با صدای بلند سلام دادی و بعد هم به دکتر گفتی منم دکتر بازی دارم و آمپول هم داره .دکتر کلی از حرف زندنت خوشش اومده بود بعدش برات آزمایش نوشت .از مطب دکتر به سمت عکاسی رفتیم و عکست رو گرفتیم خیلی خوشگل بود و بعدش یه سر هم پاساژ ایران زمین رفتیم ،گل سر ها رو دیدی می گی مامانی برام بخر ،منم گفتم نه دخترم از این مدل خوشم نیومد می گی آخه چرا ؟من دخترتم من نی نی شما هستم پس برام بخر ،خانم فروشنده و من از خنده مرده بودیم.
وقتی که داشتیم از خونه در می یومدیم پسرای همسایه که از تهران اومده بودن و فقط سه ماه تابستون و روزهای تعطیل رو می یان اینجا ،وقتی سوار ماشین شدیم و باهاشون خداحافظی می کردیم گفتی که مامان بریم پایین تا اونا منو ببین .گفتم که چرا شما رو ببینن؟گفتی آخه ببینن که من چقدر خوشگلم.وای متعجب و خندان با این حرفت.
موقع برگشت هم تو ماشین می گی که لعنتی لعنتی این چه وضعشه .من متعجب از اینکه عمرا من و بابا از این کلمات استفاده کنیم ،پرسیدم از کجا یاد گرفتی گفتی خودم یاد گرفتم.نمی دونم
تو مطب دکتر یه آقای ازت پرسید دخترم اسمت چیه و جواب دادی و بعدش اومدی پیشم و می گی مامان یه غریبه با من حرف زد .
وای خیلی چیزای دیگه هم هست که به ذهنم نمی یاد چقدر حافظه ام ضعیف شده .
فعلا باید برم الان می یام پیشت برای گرفتن آزمایش خون و ادار ، با بابا هادی هستی بای