ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسل مامان و بابا

شیرین زبونی های نازگلم

    وقتی پارک می بینی :سرسره ه ه ه ه ،تاب بازی ی ی ی      آقا پلیس می بینی:بوس دوری و بای بای گربه می بینی : پیشی بیا پیشی بیا اگه با مامان کارداری: مامانی ،مامان جونم تازگیهام می گی که شادونه و کنجد می خوام به عروسکت لالایی میگی و رو پات می خوابونی وقتی شیر می خوای :می می شیر ،بوس می کنی و با چشمان بسته که لذت می بری شیرتو می خوری.نوش جون اسم اکثر حیواناتو بلدی،مثل:هاپو،پیشی ،اسب،خرگوش،موش،ماهی،موغ(مرغ)،جیک جیک وقتی میگم موش شو:قیاقتو مثل موش می کنی وارد مجلسی می شیم اول سلام میدی:ساام تلفن جواب میدی:اائو،ساام،باشه ،میسی موتو...
17 مهر 1390

دو روز تا میلاد عشق

  سلام دخترم امروز هم یک روز خوب خدا را شروع می کنیم و به خاطر عشقی که بین من و تو بابا هادی هست خدا رو شکر می کنم . دخترم دو روز دیگه تولد بابا هادیه .حالا باید یه کارایی رو بکنیم اول خرید یه کادو خوب بعدش هم دعوت به شام تو یه رستوران . البته من یه پولیور خوشگل براش خریدم ولی یه چیز دیگه هم باید بخرم کاش تو هم می تونستی در انتخاب کمکم کنی .چی بخرم؟ عصری با هم بریم بیرون و با انتخاب تو یه چیز خوشگل بخریم . باشه عسل مامان و بابا آخ جون تولد تولد     ...
17 مهر 1390

روز کودک

دخترم روزت مبارک دیروز هم که تو شهربازی جشن بود ،با هم رفتیم و کلی بهت خوش گذشت وقتی که داشتن نمایش یا شعر می خوندن همچین خوشحال می شدی و دست می زدی که نگو... صورت بچه ها رو که رنگ کرده بودن و شکلهای مختلف بودن همش می پرسیدی این کیه ؟ ازت پرسیدم که دخترم تو هم می خوای گفتی که نه نه نه فهمیدم که اصلاً دوست نداری صورت خوشگلت رنگ رنگی بشه تازمش برات کتاب شعر و داستان خریدم. کلی خوشحال شدی . دخترم انشاله همیشه خوشحال و موفق باشی.گل مامانی و بابایی     برای دختر گلم یه آسمون عشق میارم برای ناز اون چشاش سخاوت هدیه میارم یک دل پر امید و مهر ، ترانه ساز غصه ها هدیه من به دخترم ، همون غریب بی...
16 مهر 1390

فرشته مهربون

  سلام دختر گلم: صبح که از خواب بیدار شدم ،خواستم تا وقتی که تو خوابی به کارهام برسم ،خونه رو مرتب کردم و ناهارمو پختم .بعد اومدم تو اتاق دیدم همچین خوابیدی اصلاً دوست نداشتم بیدارت کنم .تازه وقتی خودم هم بچه بودم مامان جون که منو بیدار می کرد تو دلم می گفتم کاش بیدارم نکنه تا هر وقت که دوست دارم بخوابم ولی نمی شد.به همین خاطر منم دوست نداشتم بیدارت کنم.فقط لباستو آروم پوشوندم و بابا هادی آروم تو بغلش گرفتو گذاشت تو ماشین بعد هم منو تو اداره پیاده کردینو با بابا هادی رفتین خونه مامان جون. مامان جون هم می گفت خانم گل تا ساعت 10خوابیده و بعد هم صبحونه مفصل خورده و داره بازی می کنه .ممنون ...
11 مهر 1390

مروارید هشتم

  ملینا جون امروز متوجه شدم که مروارید هشتم و نهمت داره برق می زنه،خدا رو شکر که بدون درد و اذیت بوده ،البته هفت مروارید اولی هم بدون اذیت بوده. مبارک باشه خانمی.   امروز صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که اداره م دیر شده و نمی تونم خونه مامان جون برسونمت.آخه مامان جون تا وقتی من اداره هستم مواظب تو هستش تا من بیام.همیشه طرف صبح خونه مامان جونی .از مامانم به خاطر نگهداری از گلم تشکر می کنم .چون وقت اداره دیر شده بود مجبور شدم تو رو پیش بابا هادی بذارم بمونی باز هم به نفع تو بود که موندی و تا ساعت 10 خوابیدی . ساعت 12 بود که به بابا هادی زنگ زدم گفت: داریم می ریم پیش خاله پری ،آخه خاله پری هم تو بیمارستان ...
9 مهر 1390

روز دخترم

  امروز روز دختره . دخترم روزت مبارک.انشالله همیشه دختر خوب برای مامان و بابا باشی. مامان جون خیلی دوستت دارم.امروز هم رفتیم خونه مامان معصومه جون .سارا هم بود باهاش بازی می کردی و شیرینکاریهات هم که قند تو دله همه آب می کرد.تازه می تونستی اسم عمه مریمو بگی.هی هم که می پرسیدی این چیه این چیه؟دخترم خیلی شیرین زبون شدی و با زبونت دل همه رو بردی. می گفتی :مامان جون،عمو میتی(مهدی)،گوشی رو که برمی داری اول می گی ساام(سلام)   سرو ناز دخترم   ،شمشاد باغه دخترم.          برق چشماشو ببین چل چراغه دخترم          ...
7 مهر 1390

تولد خاله پرستو

دیشب تولد پرستو بود .ملینا هم تازه می تونه اسم پرستو رو بگه قبلا بهش می گفت عسل یا بادی . وقتی کارش بهش می افتاد می گفت عسل ولی وقتی خاله دعواش می کرد می گفت بادی.اما حالا تو روز تولدش به خاله اسمش رو هدیه داد. پستو صدا می کنه . خاله پستو تولدت مبارک   ...
6 مهر 1390

عسلمون در قزوین

ملینا جون ،خاله معصومه دوست مامانه که از دانشگاه با هم بودیم ولی خاله معصومه با عمو طاهر شیراز زندگی می کنن.که الان هم یه نی نی گولو داره که هنوز دنیا نیومده و حدود 5 ماهشه .سونو گرافی گفته که پسره .خدا برای خاله و عمو حفظش کنه ما که منتظریم تا بیاد.     اما خاله جون اومده بود قزوین خونه مامانش . ماهم با هم سه تایی رفتیم قزوین دیدن خاله معصومه . یه دوست هم به اسم مهیا پیدا کردی (خواهرزاده خاله).اونم 12ماهه بود و با اساب بازیهاش بازی می کردی و کلی شیطنت. فقط هم با توپ بازی می کردی آخه فقط توپ دوست داری. برای خرید به مرکز خرید رفتیم و برا دختر گلم سارافون و بلوز قرمز خوشگل خریدم.مبارکت باشه .بعد از...
6 مهر 1390