ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسل مامان و بابا

بعد از بهبودی

سلام عزیزم خیلی وقت بود که پست جدید نذاشته بودم ،راستش رو بخوای هم تو اداره سرم شلوغ بود باید تا پایان دی ماه اسناد و مدارک رو به دارایی تحویل می دادم و همچنین مسائل بیمه ای رو با بیمه حلش می کردم و از طرفی هم رئیس و روسا را به کشور اوگاندا راهی می کردیم و کلی دنگ و فنگ و از طرفی هم مریضی شما که تو خونه بودی و دقیقا یه هفته تو رختخواب بودی و مهد هم نمی رفتی و دمای بدنت هم از 40 پایین تر نمی یومد دکتر هم بردم و گفت ویروسه و همه هم گرفتن .از وقتی هم که مریض شده بودی لب به غذا هم نمی زدی و فقط آب می خوری لبات ترک برداشته بود و پوست لبت رو می کندی .اصلا نای حرف زدن نداشتی .بمیرم الهی منم تو اداره بودم و نمی تونستم مرخصی بگیرم ولی ه...
30 دی 1391

عکسهای دخترم

ملینا و نوا خونه مامان بزرگ من (پاگشای دایی و سهیلا جون) ملینا و ماهان و آبجی ماهان (نوا) موهاشو ببین   این عکسا هم برای دیشبه که خونه مامان جون مهمون بودیم سارا دختر عمه و ملینا     چقدر ناز می خندی عزیزم   این عکستم الان گرفتم که کنارم خوابیدی و کمی هم سرماخوردی   ان شالله که زودتر خوب شی عزیزم ...
15 دی 1391

اربعین حسینی

                      تسلیت بمناسبت اربعین حسینی به حضرت صاحب الزمان روحی فداه و تمام شیعیان جهان اگر چه عشق و وفا را به غایت آوردم هجوم بی کسی ام را برایت آوردم من از تظاهر نامحرمان عزا دارم هزار غم ز هزاران حکایت آوردم کسی که درد ندیده ز درد راوی نیست به چشم آنچه که دیدم روایت آوردم مرور تلخ ترین خاطرات من وقتی است که آستین به سر بچه هایت آوردم زافترای کنیزی تمام دلها ریخت  ومن پناه به آه و دعایت اوردم گهی که بر لب تو...
13 دی 1391

ملینا مهمون النا

سلام عزیزم   چند روز بود که می گفتی بریم خونه النا ،همش بهونه می گرفتی که چرا نمی ریم خونه النا،آخه یه وقتهایی می گفتی بریم که یا دیر وقت بود یا وقت شام.بهت می گفتم که یه روز می خواهیم بریم و تو هم می گفتی اخه کی ؟من می خوام باهاش بازی کنم.   بالاخره روز موعود فرا رسید و مامان جون گفت بریم خونه خاله اذر که النا هم اونجاست .به قدری خوشحال بودی که خدا داند.برای رفتن آماده ات کردم و همش می گفتی می خوام النا رو ببینم باهاش بازی کنم.وقتی رسیدیم خونه خاله آذر ،النا هنوز نیومده بود خیلی ناراحت شدی و همش چشمت به در بود که اونم بیاد.که النا از در وارد شد و با هم شروع کردین به بازی کردن،انصافا هم خیلی آروم بی صدا برای خودتو...
13 دی 1391

ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا

                        ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا     بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط ، امی...
12 دی 1391

روز جمعه در کنار دخترم

  سلام عزیزم صبح زیبایت بخیر باشه دیروز که روز جمعه بود ،صبح ساعت 10از خواب بیدار شدی و هنوز چشات رو باز نکرده بهم می گی مامان تلویزیون رو باز کن من ببینم .علیک سلام. بعد از اینکه دست و روت رو شستم . صبحونه ات رو خوردی ،مشغول تماشای تلویزیون شدی و بعدش هم اسباب بازیهات رو اوردی و بازی کردی براشون غذا درست می کردی و می گفتی بخورید دلتون درد می کنه به خاطر اینکه که گرسنه هستین.چه قربون صدقه ای هم براشون می رفتی.دیگه اینکه می گفتی مامان حوصله ام سر رفت بیا با هم بازی کنیم.منم که کارم زیاد بود   ولی با اصرار تو اومدم و کمی با هم بازی کردیم و می گفتی دختر گلم الهی فدات بشم بیا غذا بخور (دقیقا حرفهایی که خودم ...
9 دی 1391

شب یلدا ملینا خانم

سلام عزیزم امسال سومین شب یلدای هست که با هم هستیم و درکنار خانواده دور هم هستیم.امسال متفاوت از سالهای قبل ،که سهیلا جون هم به جمع ما پیوست .امسال برای سهیلا جون کادوی شب یلدا آماده کردیم و همگی به خونه سهیلا جون رفتیم و همه دور هم با خانواده سهیلا بودیم .البته شام رو خونه مامان معصومه بودیم ولی شام رو نخوردیم و سریع رفتیم خونه سهیلا جون .تو و آرین هم که کلی با هم بازی کردین و همش هم به آرین زور می گفتی دو سه بار باعث گریه آرین شدی .دایی آرین هم که تو رو خیلی دوست داره همش بغلت می کرد و با هاش بازی می کردی.در کل شب خوبی بود و کلی هم به شما دوتا خوش گذشت. رهای گلم با ملینا جون که خونشون ...
2 دی 1391
1