ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسل مامان و بابا

بدون عنوان

  امشب، میوه سربسته حرف هایمان را روبه روى هم مى گذاریم تا طعم شیرین دوستى را به کام زمستانى روزگار بچشانیم . . .   دخترم سومین یلدایت مبارک دوستان وبلاگی شب یلدای شما هم مبارک ...
30 آذر 1391

ملینا مهمون رها جون

سلام و صبح بخیر دیروز بالاخره بعد از چند ماه تونستیم به عهد خود وفا کرده به خونه رها جون بریم رها دختر همکارم و دوست وبلاگی مون هستش که خیلی ناز و مامانی هستش .از وقتی که رفتیم خونشون کلی شلوغ کردین و خونه خاله سمیه رو به  هم ریختین .خاله سمیه هم دستش درد نکنه یه کد بانوی به تمام معنا بود که یه عصرانه مفصل برامون تدارک دیده بود .خاله جون دستت درد نکنه .رها هم که خیلی ملوس و خوردنی شده بود آخه خیلی وقت بود ندیده بودمش.به شما دوتا که خیلی خوش گذشت .عکستون رو هم سر فرصت می ذارم .فعلا بای ...
26 آذر 1391

حرفهای باورنکردنی از ملینا

سلام دخترم   هر شب که می خواهیم بخوابیم تیکه کلامت شده اینکه نخوابیم من خوابم نمی یاد منم به بهونه اینکه می خواهیم با هم حرف بزنیم می برمت رو تخت و می گم خوب حالا بیا با هم حرف بزنیم ،دیشب هم یکی از اون شب ها بود موقع خواب به چشام نگاه کردی و یه لبخند زدی و بعد گفتی مامان منو دوست داری در جوابت گفتم اره عزیزم تو عشقه منی تو عمر منی بعد دوباره بهم لبخند زدی و گفتی مرسی مامان .منم هم شما رو دوست دارم هم بابا هادی رو .بعد دستم رو روی موهات کشیدم و نوازشت کردم و گفتم خدایا شکرت که ملینا رو به ما دادی دختر به این نازی به ما دادی بازهم شکرت خدایا.   حالا گفتگوی بین من و ملینا:  ملینا :مامان کی منو به ش...
23 آذر 1391

عکسهای ملینا جونم در نیمه اول آذر سال91

آماده برای رفتن به تالار جهت پا گشا کردن سهیلا جون توسط من و خاله پری خدایا چقدر ناز ژست گرفتی عسلم معین عزیز برادر زاده امیر چقدر ناززززززززززیییییییییی عرفان و مبینا و آرین (خواهر زاده سهیلا جون)و عارف و باران تو تالار من که این صحنه رو ندیدم بهتره عمه اش هم نبینه این گلم رو هم سهیلا جون برا تولد بابا جون گرفته بود .شیرین چای بالا و پایین ملینا زهرا  ...
21 آذر 1391

نقشه های ملینا و آنیسا برای محمد امین

سلام روز دوشنبه هم صبح به مامان جون گفتم شما رو مهد نبره تا کاملا خوب شی .اما مثه اینکه مامان جون رو اذیت می کردی و همش می گفتی منو بغل کن.که بابا هادی به داد مامان جون می رسه و شما رو می یاره خونه .منم که از راه رسیدم بله انگار تو خونه بمب افتاده کتابهای نقاشی یه طرف مداد رنگیها یه طرف پازل یه طرف و خونه سازیها یه طرف .اما فدای سرت تو خوب باش خودم اینارو جمع می کنم بعد ناهار رو اوردم بخوریم که ناهار نخوردی و خودم بعدش اوردم بهت ناهار بدم که نخوردی و منم با دعوا تا می تونستم بهت غذا دادم آخه از شب جمعه هیچی نخورده بودی دیگه از عصبانیت داشتم خفه می شدم تو هم گریه می کردی و منم به گریه هات توجهی نمی کردم همش اخم کرده بودو تو هم پشت سر...
14 آذر 1391

بد حالی ملینا

  ادامه پست قبلی...   همینکه رسیدیم خونه دوباره دفترت رو آوردی و برای خودت مشغول بودی منم گفتم پاشو بریم بخوابیم اما داشتی مخالفت می کردی که بغلم کردم و بردم تو اتاقت بخوابونم که دیدم داری بی تابی می کنی همش از این ور تخت به اون ور تخت می ری .بعد گفتی مامان حالم بهم می خوره .تا من رفتم اب بیارم دیدم از تختت اومدی پایین و حالت داره بهم می خوره .هیچی دیگه خوشگل خانم حالش بهم خورد و کنار تخت و کمدش و موکت کثیف شد .بعد از اینکه دست و صورتت رو شستم و موکت رو تمیز کردم و لباسهاتو شستم کمی نون و پنیر دادم خوردی تا با شکم گرسنه نخوابی .تازه خوابیده بودیم که دوباره بیدار شدی و دیدم داره حالت بهم می خوره اما اینبار روی تختت بود ...
13 آذر 1391

بابا هادی و ملینا در مطب چشم پزشکی

    روز شنبه صبح که از خواب بیدار شدی پس از صرف صبحونه با مامان جون راهی مهد شدی و ظهر هم تا من از سر کار بیام شما خواب بودی و بعد از اینکه از خواب بیدارشدی مستقیم سراغ دفتر نقاشیت رو گرفتی و رفتی سراغ نقاشی .با خودت هم اونقدر حرف می زنی که نگو و نپرس .عصری هم با بابا هادی رفتیم دکتر چشم پزشک که چشای بابایی رو معاینه کنه .تو هم فکر می کردی تو رو داریم می بریم دکترخودت، می گفتی من نمی یام .اما وقتی دیدی که همه مریض ها آدم بزرگ هستن دیگه خیالت راحت شد و وقتی نوبتمون شد همین که وارد اتاق دکتر شدی بهش گفتی آقای دکتر آقای دکتر ،بابام رفته جلوی تلویزیون به خاطر این چشماش می سوزه.آقای دکتر هم گفت وای چه کار بدی کرده .بعدش ...
12 آذر 1391

عکسهای خوشگل خانم و دوستانش

  آرسام چشم قشنگ و اشکان خان شیطون و ملینای ناز هفتم محرم بود که همکارهای بابایی گفتم که برای شب نشینی می یان خونمون .آخه خیلی وقت بود که همدیگرو ندیده بودیم . الهی چه قشنگ داره خیار می خوره . نازی عزیزم ملینای گلم تو دسته بیت الزهرا در حال نقاشی کردن     عکسها خیلی کم بود آخه نتونستم تو این مدت ازت عکس بگیرم .   ...
8 آذر 1391

خاطرات دهه اول محرم 91

  سلام عزیزم     ماه محرم آمد و چقدر دلم برای این ماه تنگ شده بود ،دخترم وقتی دسته عزاداریها و سینه زنیها رو می دیدی و یا اینکه وقتی می دیدی که خانمها تو مجالس عزاداری گریه می کنن دلیلش رو ازم می پرسیدی مامان چرا خانمها گریه می کنن؟ به من که اجازه نمی دادی همش می گفتی مامان غصه نخور گریه نکن . منم به خاطر اینکه تو زیاد اذیت نشی به مسجد کم می رفتم و بهت گفتم که می خوای بدونی چرا همه ناراحتن گفتی خوب بگو.   ماجرای حضرت رقیه دختر سه ساله و علی اصغر شش ماهه رو برات تعریف کردم و همچین گوش می دادی که انگار تو اون موقعیت هستی .هر نیم ساعت بهم می گفتی مامان بازم برام تعربف کن .می پرسیدم چی رو تعریف کنم می ...
8 آذر 1391

یوم العباس در زنجان

  یا ابوالفضل العباس یا علمدار کربلا ، همه مریض ها رو شفا بده .بر دامن مادران یه فرزند صالح قرار بده و حاجت همه حاجتمندان رو روا بدار. دوستان عزیز وبلاگی فردا دسته اعظم حسینیه زنجان عزاداری داره هر کی دلش با اوست هر نیتی بکنه از هر جای دنیا بی جواب نخواد بود و منم به نیابت از همه شما عزیزان به یادتون هستم   ...
2 آذر 1391