بازی با آب
روز جمعه هم من صبح ساعت 9 بیدار شدم و اظهارنامه یکی از شرکتها رو نوشتم و بعد هم کارهای خونه رو انجام دادم تا شما بیدار شین.موقع بیدار شدن اومدی تو آشپزخونه بهم سلام دادی و گفتی مامان صبحت بخیر منم کلی ذوق و شوق گرفتم بغلم و غرق بوست کردم فدات شم عزیزم.بعد هم صبحونه عدسی داشتیم عدسی خوردی و مشغول تماشای تلویزیون شدی تا ظهر که ناهارو آماده کنم دایی محسن گوشت آور و کباب کردیم و خوردیم و چون تو حیاط بودیم استخرت رو پر از آب کریدم و مشغول بازی شدی اولش همش می گفتی سرد اما بعدش دیگه دوست نداشتی بیای بیرون تا ساعت 5 تو آب بودی وبه میل خودت گفتی که دیگه بازی نمی کنی و بعد اومدی خوابیدی تا ساعت 9:30شب هر کاری می کردم بیدار نمی شدی بیچاره من باید تا صبح بیدار بمونم .به هر ترتیبی بود بیدارت کردم و باز کمی بازی کردی و شام خوردی و بابا هادی هم اومد و منم دگیه داشت خوابم می گرفت در عوض شما شاد و شنگول .سحری رو هم اماده کردم و کنار تلویزیون دراز کشیدم شاید تو هم بیای پیشم و با هم فیلم تماشا کنیم و خوابت ببره .اما نه اشتباه می کردم تو اصلا خوابت نمی یومد تا ساعت 2:30بیدار بودی و منم یه چرت می زدم و بیدار می شدم دیگه کلافه شدم و می دید که کم کم دارم عصبانی می شم می یمومدی بوسم می کردی و می گفتی خوابم نمی یاد دیگه منم دهنم بسته می شد.آهایادم افتاد یه چیزی گفتی که مثل سیخ از جام پریدم و نشستم علت هم این بود که گفتم ملینا من خوابم می یاد بیا بخوابیم گفتی نه من خوابم نمی یاد آخه چیکار کنم پدرم دراومد.مثه جت از جام بلند شدم وبه حالت عصبانی بهت نگاه کردم و خندم گرفت آخه شیطون من تا حالا نشده من و بابا از این حرفا بزنیم .با لاخره راضی شدی یه داستان تعریف کنم و بخوابی