ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عسل مامان و بابا

حرفای تعجب آور ملینا

  سلام دختر شیرین تر از قندم دختر شیطون بلای مامان ،که خیلی با حرفات ما رو متعجب می کنی و من و بابا هادی درجا خشکمون می زنه و فقط به هم نگاه می کنیم و حرف نمی زنیم.و بعدش زیر لب کلی بهت می خندیم. الان چند روزی هست که لب به غذا نمی زنی و دوباره برنامه غذا نخوردن رو به راه انداختی و با هم دعوامون می شه ،روز جمعه هم سرماخوردگی داشتی و بهت می گفتم غذا بخور می گفتی من مریضم .مریضا غذا نمی خورن.تا عصر آه و ناله می کردی ،عصر هم بردمت دکتر و گفت گوشت ملتهب و برای دارو تجویز کرد و روز شنبه هم بعد از ظهر بردمت پیش متخصص دکتر صادق زاده که چکاپ کلی داشته باشه و بعد هم بگم که دخملم غذا نمی خوره ، موقع وارد شدن به اتاق دکتر با ...
19 خرداد 1392

عکسای گلم تو فضای سبز نزدیکه خونه مامان معصومه جون

  سلام خوشگلم امروز عصر برای گرفتن عکس رفتیم آتلیه تا برای کلاس زبانت عکس بگیریم .دخمل خوبی بودی و اذیتمون نکردی موقع برگشت هم یه سر خونه مامان جون رفتیم و فضای سبز نردیک خونشون هم خیلی قشنگه از فرصت استفاده کرده و ازت عکس گرفتم   عاشق این نگاهتم عزیزززم               این عکستم دوست دارم                 در حال خوردن شاتوت &nb...
17 خرداد 1392

بدون عنوان

  سلام دختر خوشگلم  تو این یه هفته ای که گذشت به قدری شیرین زبونی کردی که به گفته بابا هادی احساس می کنم خیلی بزرگ شدی و همه چیز رو درک می کنی و می فهمی . روز دوشنبه برای ثبت نام کلاس زبان به کانون زبان ایران رفتیم و به دلیل کوچک بودنت ثبت نامت نکردن خیلی ناراحت بودی و همش می گفتی مامان من صدای بچه ها رو شنیدم که تو کلاس بودن منم می خوام برم.هیچی دیگه از اونجا به سمت موسسه نصرت رفتیم و اونجا ثبت نامت کردمت .حالا این سه ماه تابستون رو برو ببینم چه طوره بعدش یه کانون بهتر ثبت نامت می کنم .یادم رفت بگم که تارا هم با شما به این موسسه می خواد بیاد.موفق باشید گلای من. دیروز با هم رفتیم پارک سر خیابون که...
16 خرداد 1392

ملینا و لباس آبرنگی

  سلام دختر گلم تو این روزا سرم خیلی شلوغه ببخش که زیاد تو خونه تنها می مونی ،اما عصرها تقریبا عوضش رو در می یام باهم یا با خاله پری به پارک می ریم و بهت خوش می گذره. دیروز ظهر که از سرکار اومدم با صحنه ای مواجه شدم که نگوووووووووو.با آبرنگ افتاده بودی به جون لباسات و دست و صورتت هم که وای وای.باهات دعوا کردم که چرا اینطوری کردی و با بابا هادی دعوا کردم که چرا آبرنگها رو داده بهت و بابا هم گفت که ملینا گفته بابا جون تو رو خدا ازت خواهش می کنم منم دلم نیومد و دادم بهش .هیچی دیگه به قدری عصبانی بودم که وقتی دعوات کردم شروع کردی به گریه و دیدی من محلت نمی ذارم اومدی و بهم می گفتی مامانی ببخش دیگه این کار رو نمی کنم .منم اصل...
12 خرداد 1392

شروع تعطیلات دخملی و شیطنت هاش

سلام عزیزم از اول خرداد دیگه مهد رفتن تعطیل شد و تو خونه پیش مامان جون هستی البته من می گفتم تابستئن رو هم بری که مامان جون مانع شد و گفت از مهد زده می شه ،تابستون پیشه خودم می مونه . اما صبحها بیدار می شی و می گی مامان آماده شیم بریم مهد.منم که می گم نه باید بری خونه مامان جون.دیروز هم می گفتی مامانی دلم برا مهد تنگ شده.دیروز هم مدیرت زنگ زده بود و می گفت دلمون واسش تنگ شده چرا نمی یارین ببینیمش .مامان جون اگه فرصت کنه می خواد ببردت. چند روز پیش هم تولد سوین (نوه عمهمن) بود که کلی بهت خوش گذشت و همش می گی برام تولد بگیر . دیروز هم تو حموم بودیم و داشتی روی من آب می ریختی و منم چشام رو بسته بودم و صورتم صابونی بود ی...
6 خرداد 1392
1