ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

حمام و حوله و ...

  سلام دردونه مامان   خدا رو شکر حالت خیلی خوب شده و دیگه سرفه هم نمی کنی فدات بشم عزیزم . یکشنبه که مامان معصومه و بابا ناصر جون تهران رفته بودند ما هم رفتیم خونشون تا عمه مریم و عمو مهدی تنها نباشند. برای شب نشینی هم دایی محسن و خاله پرستو هم اومدن و تو برای خودت بازی می کردی و دستمال کاغذی که پشت سرت بود و عقب عقب که آومدی به دستمال کاغذی خوردی و برگشتی و گفتی وای دسمال کاغذی ترسیدم بعد می خندیدی. ما هم از خنده داشتیم منفجر می شدیم . شب خوبی بود خوش گذشت.تو هم که اصلاً دوست نداشتی بخوابی ولی بعد از کلی ورجه وورجه خوابت برد. دوشنبه صبح هم خونه مامان جون رفتی و مامان جون می گفت میر ...
4 آذر 1390

ملینا در 20ماهگی:

  قد:80 سانتی متر وزن: 9و 300 گرم (خسته نباشی) دندون: 9 عدد ،دوتا از آسیاب ها هم در حال شکفتن هستند.که لثه ها ورم کرده و قرمز شده شمارش اعداد : تا 10 (١-٢-٣-٤-٥-٦-٧-٩-١٠)٨نداریم کلمات :خوب تلفظ می شه جملات: کلمات به زور به هم چسبده می شه و جمله تشکیل می شه .مثلاً :ملینا آب می خواد،ملینا شیر می کوره(می خوره)،دستمال کاغذی ترسیدم( پاش به جعبه دستمال کاغذی خورده بود)   قربون بلبل زبونیت عسلم ...
4 آذر 1390

ملینا و دکتر

  ملینا جون کمی سرفه می کردی ترسیدم که نکنه مثل دفعه پیش بزنه گوش ات عفونت کنه به خاطر همین داشتم برای رفتن به دکتر آماده ات می کردم و بهت می گفتم بریم دکتر ،آقا دکتر خوبه ملینا رو دوست داره.ولی تو اصلاً دوست نداشتی بریم. هر موقع اسم دکتر رو می آورم دستتو به سمت گوش ات می بری و می گی آقا دترگوش (یعنی گوشمو معاینه می کنه).عصر با بابا هادی رفتیم مطب دکتر, بچه های که می رفتن داخل گریه می کردن تو هم گوش می دادی و می گفتی :ایریه می کنه(گریه می کنه). نوبت تو که شد وقتی وارد مطب شدیم به دکترت سلام دادی؛سلااام ؛آقای دکتر همچین خوشش اومد که از جاش بلند شد و اومد به طرفت .اما دیدم که لبات آویزون شد و شروع به گر...
4 آذر 1390

شیرین زبونیهای ناز گلم

       دخترم شیرین زبون شده جملاتو می گه و با شیرین زبونی هاش دلمو می بره .   شب ها موقع خواب به مامان و باباش می گه :شب بیخیر دیگه شیر نمی خوره می گه : می می اووخو شده (قیافه درهم می ره) بابا وقتی اخم می کنه می گه: بابا عاصابانیه (عصبانیه) به کتاب ببین و یادبگیر می گه:یاد دی دی به عمو فردوس می گه :عامو فیدوس وقتی کسی در  رو می زنه می گه : کی بود با خودش حرف می زنه و می گه : کجا بود ،امیر بود جوراباشو قایم می کنه می گه :پیدا نیست ،یعنی شما هم پیدا نکنین. به ماهی ها غذا می ده و می گه :ماهی بوکور(بخور) وقتی پارک می ...
4 آذر 1390

در هم و برهم

  سلام عسلم  امروز بالاخره تونستم وقت کنم تا کمی از روزهای گذشته برات بنویسم آخه تو این هفته سرم خیلی شلوغ بود هم محل کارم هم تو خونه ، البته چون نزدیک عروسی سمیرا جون (دختر دایی بابا )بودیم و من مشغول خرید لباس و آرایشگاه و ...بودم نمی تونستم وقت کنم و به وب سر بزنم اما خاطرات این چند روز رو برات       می نویسم تا بدونی تو این چند روز چه شیطنت هایی کردی . صبح شنبه طبق معمول خونه مامان جون بردمت و پیش مامان جون بودی و مامان جون می گفت دخترمون خیلی نازه و منو اذیت نکرده و فقط با اسباب بازیهاش مشغول بوده و با خودش حرف می زنه و تنهایی با خودش قایم موشک بازی می کنه .مثلاً پشت مبل قایم ...
2 آذر 1390

عید غدیر

      خورشـیـد شکـفـته در غدیر است علی بـاران بـهــار در کویــر است عـلی بر مسند عاشقی شهی بی همتاست بر ملک محمدی امیر است علی عید غدیر خم مبارک .   فرزندان علی، امروز تنها وارث غدیر حضرت مهدی (علیه السلام) است.پس بیایید برای ظهورش دعا کنیم.     ...
24 آبان 1390

نتیجه اول از شیر گرفتن

  الان چهار روز می شه که شیر نخوردی وقتی ازت می پرسم می می شیر می خوری جواب می دی نه نه . مرحله دوم هم جواب داد بدون هیچ اذیتی . فقط الان خودم احساس بدی دارم ،موقعی که بهت شیر می دادم احسا س خوبی داشتم و وقتی بغلم می یومدی و می می شیر می خوردی آرامش بیشتری داشتم و موقع خوردن هم باهات حرف می زدم و تو هم جوابم با سر می دادی و می خندیدی ولی الان دیگه نمی شه...حس بدی خوشم نمی یاد. تازه دخترم خیلی با حیا بودی هر دفعه می خواستی پیش مهمون شیر بخوری می یومدی و دستم می گرفتی و می بردی اتاق خواب و بعد می می می خواستی.     دوره شیر دهی دوران خوبی هست. مامان جون خیلی می ترسیدم ...
18 آبان 1390

عید قربان

  سلام عزیز دلم   روز عید قربان ، قرار بود بریم خونه مامان معصومه ،ساعت 10صبح از خواب بیدار شدی و صبحونتو خوردی و مشغول تماشای تلویزیون شدی و منم به کارام رسیدم و کمی هم سرما خوردگی داشتی و آب بینی ات راه افتاده بود ،لباساتو پوشوندمو و برای رفتن آمادت کردم و هوا هم خیلی سرد شده بود و کاپشنتو و دستکشتو که برای اولین بار می پوشوندم تعجب می کردی و می گفتی : دستش ، ناهارو خونه مامان معصومه رفتیم و طبق معمول همه برا دیدن شما تو راه پله جمع شده بودن و برا گرفتن تو از بغلم به هم دیگه می گفتن من می خوام بگیرم. هیچی دیگه عمه مریم جون موفق شد شما رو بغل بگیره . تو هم با دیدن سارا وعمه جون...
18 آبان 1390

مکالمه کودک و خدا

  چند روز پیش یه نوشته ای رو خوندم خوشم اومد برا شما هم می ذارم خیلی خوبه حتماً‌بخونید. الو … الو… سلام   کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  پس چرا کسی جواب نمیده؟     یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم …  هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  فرش...
15 آبان 1390