ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

تسلیت آرتا جون

سلام دخترم      جمعه هفته پیش که رفتیم دیدنش حالش خیلی هم بد نبود طوری که خودش از جاش بلند می شد و راه می رفت . در عرض یک هفته مریضی به قدری پیشرفت کرده بود که از پا درش آورد و روز جمعه راهی بیمارستان کرد و یه روز هم تو بیمارستان بستری شد و بعد به آی سی یو منتقل شد ولی دو ساعت نکشید دار فانی را وداع گفت.    دخترم بابا بزرگ آرتا و آنیسا رو می گم که شوهر عمه من بود . مرد خیلی بزرگی بود ، مردی بود که همیشه در زندگی و موفقیتش تلاش کرده بود و ملینا جون ، زهره و شهره و فاطمه و فریبا خیلی بی قراری می کنن باورشون نمی شه و از همینجا بهشون تسلیت می گم .     بابا بزرگ آرتا م...
6 دی 1390

شکایت و حکایت

  عزیز دلم ،چند شبه که دیر وقت می خوابی و اذییتم می کنی نه اینکه با گریه و بهونه گیری ،چون خوابت نمی یاد و دوست داری بازی کنی در حالیکه ساعت 1 نصف شب کدوم بچه بیداره و بخواد بازی کنه .اینم دلیلش اینکه وقتی هم نصف شب می خوابی مسلماً صبح هم دیر وقت بیداری می شی مثلاً 10 صبح و بعد از خوردن صبحونه (که البته باید تو این ساعت میان وعده بخوری نه صبحونه)و بازی و شیطنتهای بچه گانه ،ناهارتم ساعت 2و نیم می خوری و دوباره به شیطنتها ت ادامه می دی در حالیکه تو این ساعت هم وقت خواب بعد از ظهره.که تو خواب بعداز ظهرتم ساعت 4 و نیمه و تا ساعت 7 و نیم الی 8 شب خوابی و بعد از اونم که دیگه به همین منوال. که دیشب به خاطر این برنامه اشتباهمون خواستم شب ...
2 دی 1390

اندر احوالات ملینا

  سلام ماهم      دخترم تو این روزها جملات را قشنگ می گی و هر جا هم کم آوردی با اشاره بهموم می فهمونی.قبلاً که اسمتو رو کاغذ نوشتم و بهت نشون دادم و گفتم که این ملیناست یاد گرفتی و هر موقع می نوشتم می گفتی :ملینا بعد یه دست و هوووورا برا خودت می زدی و می گی آپرین(آفرین) .دیشب هم که این کارو کردم بعدش گفتم بیا خودت هم بنویس،گفتی من بلت (بلد) نیستم.الهی دخترم به موقعش یاد می گیری. قصه شنگول و منگول رو هم با کمک من می گی : یکی بود ،یکی نبود توی یه ده کوچیک سه تا بع بعی بود .به اسمای مانوگل.انگول حبه انگول یه روز که مامانش می خواست بره خرید بازار گفت بچه های من نه کوچولوهای من درو ...
27 آذر 1390

گل صبا

  سلاااااام       روز چهارشنبه ،برای شام مهمون داشتم که وقتی از سر کار برگشتم دیگه دنبالت نیومدم تا به کارام برسم.وقتی شامو اماده کردم وبابا هادی اومد دنبالت اما خواب بودی وقتی رسیدی خونه یه ساعت خوابیدی  خاله زهرا و عمو منصوری(همکارای منو و بابا هادی ) که قبلاً با هم همکار بودیم تازه با هم نامزد کردن رسیدن . تو هم که از اولش آروم بودی و حرف نمی زندی اما وقتی کادوشونو بهت نشون دادن یه نگاه به کادو کردی و خوشت اومد و بعد دیگه مگه از حرف زدن دست می کشیدی .اونقدر با خودت حرف میزدی ؛کتاب می خوندی ،شعر می خوندی و با عمو منصوری حرف می زدی . دو کبوترعاشق هم از کارهای تو قش کرده بودن .   ...
24 آذر 1390

زهرا و فاطمه مهمون ملینا

سلام خانم خانما روز سه شنبه برای شام مهمون داشتم به خاطر همین تصمیم گرفتم که تو رو به خاله پری بسپرم و خودم به کارام برسم.خاله پری که از سر کار برمی گشت اومد تو رو هم  برد خونه خودشون و منم تونستم کارامو انجام بدم . خونه رو جارو کردم و روی میزارو تمیز کردم و بعد هم سالادارو درست کردم ،در ضمن بابا هادی هم بهم خیلی کمک کرد و ژله ها رو درست کرد و دوغ آماده کرد.بابا هادی دستت درد نکنه که به مامان کمک کردی . همچنین سوپ و غذا رو هم آماده کردم و همه چیز مرتب بود که فاطمه با مامان و باباش اومدن.اما تو هنوز نیومده بودی که به فاصله 10دقیقه تو هم تشریف فرما شدی و کلی خوشحال بودی و بعد از کمی هم زهرا با مامانش اومد که...
24 آذر 1390

ملینا مهمون ماهان و نوا

  سلام عزیزم دیروز صبح که خونه مامان جون بودیم همچین شیرین خوابیده بودی که یک بوسسسه از لپهای گلت گرفتم و رفتم سر کار.  اما مثل اینکه بعد از رفتن من بیدار شدی و مستقیم سمت کتابات رفتی و مامان جون می گفت صدای ملینا رو شنیدم اومدم اتاق دیدم دراز کشیده و داره کتاب می خونه. بعد هم که من و بابا هادی برای نهار اومدیم  و خاله پری و امیر هم بودند و غذای مورد علاقه مامان زهرا بود (قورمه سبزی).بعد از خوردن نهار تصمیم گرفتیم بریم مهمونی خونه ماهان به خاطر اینکه مامانش نی نی آورده و بریم حالشون رو بپرسیم.آماده شدیم و کادو براشون خریدیم و رفتیم واااای چه دختر شیرینی  تو هم هی می گفتی بده ببل م...
21 آذر 1390

حال و هوای محرم

  سلام عزیز دلم   از حال و هوای محرم ، چیزی نفهمیدم ،دخترم بد جور سرما خورده بودی         و منم به خاطر تو نتونستم به مراسم برم اما فقط روز تاسوعا صبح با هم به امامزاده رفتیم و دسته های مساجد را که نگاه می کردی مبهوت مونده بودی و با دقت تماشا می کردی .نمی دونم تو دلت چی فکر می کردی شاید تو هم می دونستی که این مراسمها به خاطر چیست . آخه خیلی قیاقه ناراحت به خودت گرفته بودی و حتی تو عکساتم هست که بعدا برات می ذارم. وهمش خونه بودیم.سرفه های شدید داشتی و طوری که اصلاً مهلت نمی داد نفس بکشی و غذا هم که نمی خوردی .به خاطر همین دو تایی می موندیم خونه و بابا هادی جای ما می رفت مراسم ع...
19 آذر 1390

مریضی و شیطنت ها

      سلام مامان جون   دخترم ،برات خیلی ناراحتم نمی دونم چرا غذا نمی خوری اصلا ً انگار با غذا رابطه خوبی نداری و فقط دوست داری آب بخوری شاید به خاطر سرما خوردگیته.امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشی البته داروهاتو باید تا ده روز بخوری تا بهتر شی. اما در حین مریضی دخترم به کاراش می رسه و شیطنت هاش سر جاشه.هر روز با کتابات مشغولی و اسم تموم کتاباتو هم می دونی و محبوبترین کتابت هم (مامان بیا جیش دارم)هستش که خیلی دوستش داری.و شعرهاشم تقریباً حفظی.آفرین دخترم  دیشب هم وقتی ازم آب خواستی تو لیوانت آب ریختم و خوردی و موقعی می خواستی بذاری رو میز از دستت افتاد و شکست و لبتو به دندون گرفتی و گفتی ...
19 آذر 1390

نی نی جدید اومد

        دخترم یه خبر خوش مامان جون زنگ زد و گفت زندایی فاطمه (زندایی من ) نی نی دنیا آورده . الان ماهان خیلی خوشحاله چون آبجی داره و کلی ذوق می کنه . وقتی رفتم ملاقات زندایی ماهان هم اونجا بود و منتظر بود تا خواهرشو ببینه.وقتی دید کلی ذوق کرد. ماهان جون بهت تبریک می گم. نی نی جون خیلی خوش اومدی     ...
19 آذر 1390