ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

عسل مامان و بابا

یوم العباس

    شهر در جنب و جوش است و همگان خود را برای مراسم عزاداری حسینیه اعظم آماده می کنند یکی داره شله زرد درست می کنه یکی داره گوشواره از تو گوشش در می آره و یکی دیگه هم با پای برهنه تو خیابون راه می ره و یکی گوسفند و یکی گاو ودیگری ...هر آنچه که به ذهنت می رسه  به سمت حسینیه اعظم می بره تا نذرش رو ادا کنه .  خدایا تو رو قسم به مشک پاره پاره حضرت ابوالفضل العباس حاجت همه رو بر آورده بگردان. وقتی عصر تاسوعا می رسه دلم خیلی می گیره ، دخترم در حال حاضر نمی تونم تو رو ببرم تو این مراسم.چون هوا خیلی سرده و می ترسم سرما بخوری.انشالله در سالهای بعد با هم می ریم.   آنچنان کز برگ گل عطر گلاب آید ...
16 آذر 1390

به چشام نگاه کن

   سلام عزیزم   دو سه روز پیش که خونه مامان جون بودیم و تو هم بغل پرستو بودی که به پرستو گفتی : پااستو پااستو تو چشم من نگاه کن ،منو دوست داری؟ خاله پرستو از خنده داشت منفجر می شد. آره عزیزم همه تو رو دوست دارن. تازه می خواستی منو صدا بزنی می گفتی: عزیزم بیا ...
16 آذر 1390

ملینا مهمون زهرا

  سلام خوشگلم  بابای زهرا که از مکه اومده بود وقت کردیم تا باهم بریم خونشون. تو و زهرا هم که همدیگرو دیدین کلی ذوق و شوق. زهرا دستتو گرفت و رفتین اتاقش بازی کنین . اما آبتون توی یه جوب نمی رفت . اگه اون یه اسباب بازی رو بر می داشت می گفتی بده من. و یا اگه تو بر می داشتی اون می گفت مال منه . به هر حال یه جورایی همدیگرو تحمل کردین . ولی بهتون خیلی خوش گذشت چون اتاق زهرا کاملاً ریخت و پاش شد. بیچاره مامان زهرا کلی باید اتاق زهرا رو مرتب کنه. تازه زهرا چند تا النگو رنگارنگ داشت که سر اونا با زهرا بحثت شد .زهرا می گفت بده من تو می گفتی بده من که جفتتون هم گریه کردین . و به زور النگو ها رو نصف به تو دادی...
12 آذر 1390

پرچم سبز

  روز جمعه همگی دور هم بودیم. که من و بابا باید می رفیتم مجلس ختم و تو رو هم با خودمون بردیم.هر چند هیچ بچه ای نبود ولی تو از جانب همه بچه ها شیطونی کردی .البته تقصیر خودت نبود عمه و دختر خاله و فامیلها همش صدات می کردن و      می رفتی پیششون و خودتو براشون شیرین می کردی .  سپیده هم که از صورتت گاز گرفت می گفتی نه گاز نه .بعد سرتو به سینه من            می چسبوندی . بعد از مجلس ختم هم یه دسته عزاداری دیدیم و تو بابا رفتین وسط دسته و عزاداری می کردین (البته خیلی کم). تو دسته برات یه پرچم سبز داده بودن که وقتی رسیدیم خونه گرفته ب...
12 آذر 1390

دستان رو به آسمان

  شب هم که برای عزاداری با خاله پاستو و پری و مامان جون رفتیم هئیت وقتی به قسمت دعا رسیدن ملینا جون همچین شیرین دستاتو به آسمون برده بودی که خاله پری بهت گفتم برام دعا کن. قربون دستای آسمونیت برم که قلبت پاکه پاکه. دخترم التماس دعا   ...
10 آذر 1390

آقا پلیس

سلام شیرین زبون مامانی و بابایی   از اونجایی که آقا پلیس ها رو خیلی دوست داری وقتی شعر آقا پلیسو برات خوندم برای بار دوم خودت با من خوندی و انگار قبلاً باهات تمرین داشتم اما نه . من اولین بار بود که این شعرو برات می خوندم .همین علاقه تو به آقا پلیس ها باعث شد که سریع یاد گرفتی آفرین به دخترم.     ...
10 آذر 1390

سوغات مسد(مشهد)

  سلام ناز گلم  روز دوشنبه مامان جون و خاله پری و پرستو و امیر اقا از مشهد اومدن تو که با دایی محسن به استقبالشون رفتی و سر راهت هم برای خاله پرستو گل خریده بودی. من نتونستم بیام آخه باید مجلس ختم می رفتم. وقتی منم اومدم با هم سوغاتی ها رو باز کردیم . واااای ملینا خیلی خوش به حالش شده ه  ه ه ه . مامان جون براش حوله حمام خریده بود . خاله پری و پااستو هم استخر بادی که عکساشو براتون پایین می ذارم. ملینا جان، با دیدن سوغاتی هات انقدر خوشحال بودی که به همه گفتی دستت دد نکنه خوب. و اجازه نمی دادی کسی تو استخرت بشینه انقدر خوشحال بودی که خواب بعد از ظهر هم یادت رفت و نخوا...
9 آذر 1390

محرم آمد

  ای ماه خدا! در تقویم دل ما خاطره هیچ ماهی به سرخی تو نیست! سلام خدا بر تو و بر ستارگانی که بر گردت حلقه زده اند!  و سلام خدا بر خورشید فروزانی که در خود جای داده ای!  ای ماه خون! بار دیگر از راه میرسی و با نسیم گرم کربلایی،  قصه آلاله های سرخ را به گوش جان می رسانی.  دوباره سکوت تاریخ را درهم می شکنی و بغض ناله را از تنگنای حنجره ها آزاد می کنی. و سلام بر حسین!  که دلیری و آزادگی از قامت بلندش روئید و عشق از نامش حرمت یافت. محرم آمد... محرم آمد تا بار دیگر هفتاد و دو آیه سرخ را بر صحیفه دل هایمان نازل کند و هفتاد و دو کهکشان را د...
6 آذر 1390

بدون عنوان

سلام ریزه میزه مامان دختر گلم ، تازگیها سرم خیلی شلوغ شده و نمی تونم به وبت سر بزنم و خاطراتت رو بنویسم ولی الان سعی می کنم تمام اتفاقاتی که تو اینچند روز افتاد برات بگم .باشه عزیزم .  پنج شنبه که مامان جون و خاله پااستو و خاله پری و امیر آقا می خواستن برن مشهد دوست داشتم ما هم می رفتیم ولی به خاطر کار نتونستیم اما ان شالله سال بعد میریم. سال پیش آبان ماه که 8 ماهه بودی رفتیم و اصلاً اذیت نشدم . خیلی هم بهمون خوش گذشت ولی امسال قسمت نبود که بریم. نازگلم ؛ پنج شنبه پیش بابا هادی موندی تا من از سر کار بیام .(پنج شنبه بابا هادی تعطیل بود). دایی محسن و بابا جون هم که تنها بودند.البته بابا جون ساعت 7 صبح روز جمعه&nb...
6 آذر 1390