ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

عسل مامان و بابا

به من چه ووووااااای!!!!!

   نازدونه مامان سلام   خوشگل خانم الان دو سه روزه که تب داری و بهونه های الکی می گیری نمی دونم به خاطر دندون در آوردنته یا اینکه ویروس  . اصلا دوست ندارم تو مریض بشی راضیم خودم مریض بشم ولی تو و بابا هادی مریض نشین خیلی سخته .غذا هم که کم می خوری .روز اول که خیلی بی حال بودی وقتی پیش دکترت بردم بعد از سلام شروع به گریه کردی از آنجایی که دکترت خیلی مهربونه صبر کرد تا گریه شما تموم شه بعد معاینه کنه .اما دکتر هم بعد از معاینه گفت نشانه ای از عفونت نیست و فقط برات آزمایش ادرار نوشت تو اون سرما رفتیم آزمایشگاه ولی خانم گفت من جیش ندارم .مجبور شدیم که تو خونه ازت ادرار رو بگیریم.تو مسیر هم برای بابا هادی عینک آفات...
20 بهمن 1390

بار الها

خدایا به فكرمان .... منطق به قلبمان .... آرامش به جسممان .... امنیت به روحمان .... پاكی به وجودمان .... آزادی به دست هامان .... قدرت به پاهامان .... سرعت به چشم هامان .... زلالی به زندگی مان .... عشق به دوستی مان .... تعهد به تعهدمان .... صداقت عطــــاكــــــــــن ...
16 بهمن 1390

در هم و برهم از ملینا

    سلام نازدونه مامان                 خوب باید تو این چند روز که شیطنت کردی رو برات بگم این شیطنت ها هم در جای خود شیرین هستن.     پنج شنبه وقت دکتر برات گرفتم به خاطر اینکه پوستت خشکه و خارش داشتی، یاد آور شم که روزی بود که برف کلی باریده بود و زمین لیز کامل بود ولی باید می رفتیم موقع رانندگی هم یکبار جلو در خونه مامان معصومه گیر کردیم تو برفها که چند تا پسر بازیگوش که داشتن تو سرما برف بازی می کردن ماشینو هل دادن و در اومدیم و رفتیم. وقتی وارد مطب دکتر شدیم سلام دادی و دکتر هم که می خواست معاینه کنه گفت باید پاهاشو ببینم به د...
16 بهمن 1390

مامان معصومه و نوه های شیطونش

  سلام نازگلم    از کجا بگم و چی بگم که تو دل بروای . روز یکشنبه که خونه مامان معصومه رفته بودی عارف و عرفان و باران و سارا دختر و پسر عمه هات هم بودند که بابا هادی گفته ملینا پاشو بریم خونمون گفتی که نه واسا بذار یه ذره با عرفان بازی کنم خوب.که دیگه با گفتن خوب بابا هادی هم قبول کرده و مونده بودی اونجا و منم از سرکار اومدم اونجا.وووواااااای چه ول وله ای بود همه با هم بازی می کردین از این اتاق به اون اتاق بیچاره بابا ناصر چه گناهی کرده که نوه های به این شیطونی داره . هیچی دیگه بعد از ظهر که وقت خواب بچه های عمه رویا رسید تو نذاشی بخوابن و بهشون می گفتی پاشین بازی کنیم.اما تو وقت خواب تو به هیچکس توجه...
13 بهمن 1390

نعمت سفید خدا

                      قند عسل مامان خیلی خوشحالم آخه بالاخره نعمت خدا هم شامل حال ما شد و شاهد بارش برف شدیم واااااای خیلی خوشحالم. یه ذره از خاطرات کودکیم بهت بگم :وقتی که کلاس اول بودم تو زمستون که برف می بارید تا بالای زانو تو برف می رفتیم و دستامون بی حس می شد و بینی و لپهامون یخ می زد و تو اون برف سنگین مدرسه می رفتیم فکر کن از این سر کوچه تا اون سر کوچه زمین لیز می شد طوری که می نشستیم رو زمین سر می خوردیم و می رفتیم هم خوش می گذشت هم اینکه یخ می زدیم. یه موقعی هم اونقدر سوز داشت که ت...
9 بهمن 1390

علاقه به نقاشی و شیطنت ها

  سلام عزیزم    دخترم مرحله اول تراشه ها رو که تموم کردی یه هفته استراحت داشتی حالا وارد مرحله دو می شیم که یه ذره سخته ولی با پشتکاری که داری ان شالله با کمک هم می تونیم این مرحله رو به پایان برسونیم. دخترم وقتی تو کتاب داستانهات یه سری از کلمات که یاد گرفتی رو بهت نشون می دم می گی که چیه .من و بابا هم خیلی خوشحال می شیم که آموزش هامون بی اثر نیست.   تازه یه موقعی هم از روی شیطنت جواب غلط می دی که یه راه هم برای اون پیدا کردم که خودت جواب درست را بهمون بگی .نمونه اش دیشب کارت" پیشانی" رو بهت نشون دادم و پرسیدم این چیه ؟گفتی" شنگول و منگول" بعد منم دیدم که تو داری منو اذیت می کنی منم بهت گفتم نه دخترم ای...
5 بهمن 1390

22ماهگی

  سلام   عزیزم 22 ماهه که با اومدنت به زندگیمون که عشق و محبت را دو چندان کرده می گذره .22 ماهه که حس مادر بودن رو چشیده ام و حس زیبایی است که خدا مرا لایق این حس دونست .خدایا ممنونم که ازم دریغ نکردی این حس زیبارو.22 ماهه که صدای خنده هات و گریه هات برام شیرین بوده و هست. شبها که تو خواب هستی وقتی بیدار می شم که بهت سر بزنم همچین تو سینه ا م فشارت می دم و بوست می کنم که خیلی زیباست.   خدایا به خاطر این نعمت نازت هزاران مرتبه سجده شکر به جا می آورم.   خدایا حافظ همه بچه های ایران زمین باش.   خدایا این حس زیبای مادر شدن رو برای مادرانی که در انتظار این حس هستن بچشان ...
1 بهمن 1390

من ماهی نیستم

  سلام خوشگلکم   ملینا جون، دیروز که از سر کار اومدم نهارو که خوردیم با بابا هادی و مامان جون اسباب و اثاثه رو جمع کردیم و خونه رو باید تا سر ماه تحویل دهیم .بابا هادی هم گفت یه کم زودتر انجام بشه بهتره .تو هم پیش خاله پرستو موندی و ما هم اسباب کشی می کردیم.شب که اومدیم خونه ،خاله پری و امیر هم بودن .خاله پری می گه به ملینا گفتم ماهی بیا پیش من.تو هم کمی مکث کردی و بعد بهش گفتی من ماهی نیستم ملینا جون هستم .خاله پری می گه من و امیر از خنده روده بر شده بودیم.خاله که داشت تعریف می کرد تو هم داشتی گوش می دادی و بعد سرت رو برای تایید تکون دادی و با صدای بلند خندیدی. موقع شام هم که غذا کم خورده بودی ساعت ١٠:٣٠برا...
28 دی 1390

مرحله اول تراشه های الماس

  تبریک تبریک   ملینا جون خیلی سرم شلوغ شده ولی یه تبریک جانانه از طرف مامان و بابا برای دختر باهوشم. ملینا جون مرحله اول تراشه های الماس رو دیروز تموم کردیم و الان 24 کلمه رو می تونی بخونی آفرین به قند عسلم. البته دخترم می خواستم یه کیک بگیرم و جشن کوچیکی بگیریم ولی با این اوضاع خونه و ... یه کم طول می کشه ولی اگه جابه جا شدم جشن رو می گیرم. البته یه کادو خوشگل برات خریدم ساعت کوکی که خیلی نازه .   دخترم ان شالله در تمام  مراحل موفق باشی ...
28 دی 1390