ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

عسل مامان و بابا

مسافرت در عید سال 91

  سلام سلام دخترم ببخش که با کلی تاخیر تعطیلات عیدت رو می نویسم آخه این روزا سرم خیلی شلوغه باید صورتهای مالی را برای بررسی آماده کنم در کل معذرت خواهی می کنم. تا روز پنجم دید و بازدید ها رو انجام دادیم و روز هفتم عید یه مسافرت رفتیم .به شهرهای مختلف همسایه شهر خودمون . صبح روز هفتم برای رفتن آماده شده و سوار ماشین شدیم .مامان جون و پرستو جون هم با ما بودن .در مسیر مون غار علیصدر بود  قبل از رفتن به غارنهار رو خوردیم وملینا هم به دنیای بازی رفت و کلی بهش خوش گذشت و تازه می گفت کسی دستم رو نگیره من خودم تنهایی برم بازی کنم منم که می ترسیدم نکنه ماشینی بیاد, بهش می گفتم نرو اما کو گوش شنوا .تازه ازم دور شده بود ...
20 فروردين 1391

عید نوروز 91

    سلام سلام ما اومدیم در سال جدید که برای ملینا جون خیلی خوب بود و این دومین سالی بود که عید رو می دید و دیگه می دونست که چیه و چی باید بکنه و می تونست آجیل بخوره و کلی هم خوش بگذرونه.وقتی به دید و بازدید می رفتیم به قدری به مهمونی ها رفته بودیم که وقتی سوار ماشین می شدیم ازمون می پرسید حالا خونه کی بریم؟ تا می رسیدیم دم در خونه می گفت خونه نریم بریم مهمونی. اونقدر بهش خوش می گذشت که دوست نداشت خونه بره شیطون بلا.  سفره هفت سین خونه مامان جون     عرفان (پسر خاله من)‌و ملینا   ماهان (پسر دایی من)بلا ببین چه ژستی گرفته    ...
17 فروردين 1391

عکسهای تولد

     بالاخره پس از ١٨ روز تونستم عکسای تولدت رو بذارم شرمنده نازگلم. کیک تولد دو سالگیت که سلیقه خودمه امیدوارم خوشت بیاد       از سمت راست:عارف,عرفان,ملینای گل,سارا و تارا و طاها       ملینا جون در حال گریه به خاطر دوست نداشتن کلاه           بادکنک بازی بعد از تموم شدن مهمونی            اینم سلیقه من برای چیدمان س...
17 فروردين 1391

تبریک سال نو

    مثل ماهی زنده مثل سبزه زیبا مثل سمنو شیرین مثل سنبل خوشبو مثل سیب خوش رنگ و مثل سکه با ارزش باشید سال نو مبارک     دخترم برایت آرزوهای خوب را از خدای بزرگ در لحظات آخر سال می خواهم. خدایا :این سال را که پشت سر گذاشتیم چه خوب چه بد شکر می کنم و راضی هستم . ...
1 فروردين 1391

روز تولد ملینا

  سلام دختر گلم روز یک شنبه فرا رسید ،انگار همین دبروز بود که برای به دنیا اومدنت روز شماری می کردیم و دخترم در روز 28اسفند سال 88 به دنیا اومد (می خوام خاطرات به دنیا اومدنت رو بگم ولی برای پستهای بعدی )چون خودت بهتر می دونی که دم عید خیلی سرم شلوغه .دخترم امسال هم با دور هم جمع شدن تولدت را برگزار کردیم.مادر بزرگها و پدر بزرگها و عمه ها و  خاله ها و عمو و دایی و سهیلا جون(مامان تارا و طاها ) هم بودن که برایت یه جشن گرفتیم.همه روو برای شام دعوت کرده بودیم و منم مرخصی گرفتم و به مامان جون کمک کردم  .برای شام گوشت پلو و باقالی پلو بود و البته تزیین سالادها کار من بود که عکسشو بعداً می ذارم و بعد شام هم تولدت رو گرفتیم...
1 فروردين 1391

والا جون مهمون ملینا

  سلام خوشگلم   چند روزپیش خاله معصومه و عمو طاهر(دوست خانوادگی) بهمون زنگ زدن و گفتن که ما قزوینیم و روز جمعه می یام زنجان تا شما رو هم ببینیم و بعد بریم ارومیه .روز جمعه عمو طاهر و معصومه جون با یه نی نی خوشگل به نام والا اومدن خونمون والا که 16 روزه هستش برای دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگهاش از شیراز به قزوین و ارومیه داشت سفر می کرد.و هر سال هم برای دیدن ما به زنجان می یان. با دیدن والا کلی خوشحال شده بودی و دائم به دستان کوچک والا نگاه می کردی و می گفتی خیلی کوچولوئه.تا گریه می کرد می گفتی چی شد؟ وقتی شیر می خورد تو هم ازم شیر می خواستی و می گفتی بغل مامان زهرا می می می خوام .بلاچه الان چه وقته شیر خوردنه دیگه ...
27 اسفند 1390