ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

عسل مامان و بابا

ملینا و زهرا در دنیای بازی

  روز یک شنبه که از سرکار اومدم ناهارمون رو خوردیم و خواستم بخوابونمت تا خودم به مسجد برم آخه خاله رفعت(خاله بابا هادی) برای انعام دعوت کرده بود ،هر کاری کردم نخوابیدی همش می گفتی بریم آبا رو ببینیم آخه داره منو صدا می کنه.منم دیدم که تا تو بخوابی و من اماده شم دیر می شه تصمیم گرفتم که تورو هم با خودم ببرم خاله پری آماده ت کردو با هم رفتیم مسجد تو مسجد هم دختر خوبی بودی و پیش خودم نشستی و زهرا رو هم دیدی و کلی ذوق کردین از دیدن همدیگه و همدیگرو بوسیدین .بعد از تموم شدن مراسم با مامان زهرا کوچولو صحبت کردم که بیا بچه هارو ببریم دنیای بازی و سمیه جان هم موافق بود .پس از اینکه مهمونا رفتن ماهم شما رو به سمت دنیای بازی بردیم همین ک...
29 فروردين 1391

در به در دنبال دکتر

  سلام نازنینم چند شب بود که تو خواب سرفه می کردی پنج شنبه بعداز ظهر گفتم ببرمت دکتر ،آماده شدیم و رفتیم تو راه که اصلاً رضایت نمی دادی خودت راه بری و همش بغل من بودی ،وقتی رسیدیم جلو مطب به مامان جون گفتی نه نریم دکتر من دکتر نمی رم . دست مامان جون رو گرفته بودی و می کشیدی ولی من گرفتم بغلم و به سمت مطب دکتر .ای وای دکتر تشریف ندارن باشه عیبی نداره می ریم دکتر بعدی که دکتر مرزبان باشن رفتیم و رفتیم رسیدیم به مطب ایشون وای چه ول وله ای بود خانم منشی عصبانی هم جوابمون کرد و گفت وقت نداریم هر چند می تونست این کار رو انجام بده ولی ...خوب من که ناامید نشدم دوباره به سمت مطب دکتر معزی ،که متاسفانه خانم دکتر هم تشریف نداشتن...
27 فروردين 1391

ملینا مهمون تارا و طاها

  سلام عزیزم نازگلم و شیرین زبونم صبح روز پنج شنبه خواب بودی که من اومدم سر کار و شما هم همچنان خوابیدی و ظهر هم که اومدم بازم خواب بودی و منم نهارمو خوردم وباید به یکی از شرکتها سر می زدم اخه تا تیر ماه من باید با شرکتهایی که قرارداد دارم رو کارهاشو تموم کنم به همین خاطر نتونستم ببینمت عصر که اومدم خودم بیدارت کردم و بهت گفتم که می خواهیم بریم خونه تارا و طاها .کلی خوشحال شدی و از جات بلند شدی و می گفتی بریم .بعد از عصرانه که سوپ بود آماده شدیم و با مامان جون و بابا جون و بابا هادی و من و شما رفیتم سمت بازار تا کمی هم خرید کنیم بعد از خرید رفتیم خونه تارا کلی با هم بازی کردین و تارا و طاها شیطون بلا  ،هم چه رقص کر...
26 فروردين 1391

مهمون عزیز از مشهد

  سلام من دوباره اومدم با کلی نگفته های بعد از سیزده دخترم امیدوارم با خوندن هر کدوم از این پستها یادت باشه که تمام لحظه به لحظه رو به خاطر نازنینت نوشتم تا شاید برایت تداعی گردد. چند روز پیش مهمون عزیزی از مشهد اومد خونه مامان معصومه. عمه بابا هادی با همسرش و دخترعمه سمیرا که خیلی خانم مهربونی هست . حالا اگه تعریف نباشه عاشق تو هم هست و همش چپ و راست قربون صدقه ات می رفت من که حسودیم می شد .دخترم تو هم اولش خجالت می کشیدی هر چه سمیرا جون قربون صدقه ات می رفت تو هم ناز می کردی و روت رو برمی گردوندی اما روز بعد نگو و نپرس همینکه صدات می زد ملینا جون سریع از جات بلند می شدی و با صدای بلند می گفتی بله سمیرا جون .س...
22 فروردين 1391

سیزده بدر91

    سلام عزیزم بعد از مسافرت که  روز 12فروردین ساعت 8 شب بود که رسیدیم و شام هم دعوت بودیم خونه مامان معصومه جون که به میمنت ورود عروس دایی جواد و داماد خاله رفعت به جمع خانواده مهمونی رو ترتیب داده بود و ما هم به محض رسیدن پس از دوش گرفتن و اماده شدن سریع خودمون رو به مهمونی رسوندیم مبادا عقب بمونیم ووااای چه سفره رنگینی بود دست مامان معصومه و عمه لیلا و مریم جون درد نکنه که زحمت کشیدن .ملینا خانم هم که دیگه اصلا خستگی به تن نداشت و دایم با بچه ها بازی می کرد و البته با عمه مریم بیشتر بود تا بچه ها .علاقه شدیدی بین این دو وجود داره که نگو و نپرس.پس از صرف شام و شب نشینی دیگه چشای خوشگلت داشت می رفت که با مهمون...
21 فروردين 1391