ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

عسل مامان و بابا

سفر به چالوس(2)- جواهرده

    و ادامه سفر.... صبح روز شنبه هم بعد از صرف صبحانه به سمت رامسر حرکت کردیم تا به جواهرده برویم .جواهرده هم که از اسمش پیداست واقعاً جواهر هستش .با دیدن این همه مناظر زیبا ضمن سپاسگزاری از خدای متعال اشک در چشمان حلقه می زد و تفکر در خلقت از همه زیبایی وصف ناپذیر. جواهرده (به گویش گیلکی: جئور ده به معنی بالا ده ) یکی از روستاهای شهرستان رامسر در استان مازندران است. روستای تاریخی – گردشگری جواهرده در در فاصله 25 کیلومتری رامسر در دهستان سخت‌سر و در ارتفاعات ۲۰۰۰ متری از سطح دریا در مجواهرده (به گویش گیلکی: جئور ده به معنی بالا ده ) یکی از روستاهای شهرستان رامسر در استان مازندران است. روستای تاریخی ...
26 ارديبهشت 1391

سفر به چالوس (4)- تنکابن و رشت و..

  صبح روز یکشنبه هم که چون مانی و ملیحه جون می خواستن برگردن تهران صبح زود از خواب بیدار شدیم و وسایلمون رو جمع کرده و مانی و ملیح رو به ترمینال رسوندیم و باهاشون خداحافظی کردیم .از همین جا از این دو زوج مهربون کمال تشکر را دارم .خیلی مهمون نواز بودن و بهمون خیلی خوش گذشت به امید دیدار مجدد این دو دوست. بعد هم با سمیرا و آقا رضا به سمت تنکابن حرکت کردیم تا یه جای مناسب برای صرف صبحانه پیدا کنیم تصمیم گرفتیم بریم کلاردشت تا اونجا صبحونه بخوریم.کلاردشت هم واقعاً زیبا بود و توهم محو تماشای طبیعت شده بودی صدات در نمی اومد.بهت حق می دم.تو جنگل نگه داشتیم و به سمت جنگل حرکت کردیم درختان سر به فلک کشیده و صدای پرندگان ،دیدن گاو ب...
26 ارديبهشت 1391

سفر به چالوس(1)- کندلوس

    سلام عزیز دلم از روزهایی که پشت سر گذاشتیم رو برات می گم پس بریم تا با عکس برایت بگویم شاید تک تک لحظات وقتی که داری مرور می کنی تو ذهنت باشه پس ببین و بخون: روز پنج شنبه به سمیرا (دختر عمه بابا هادی)اس ام اس تبریک روز مادر رو فرستادم که متوجه شدم تو راه شمال به اتفاق آقا رضا (همسرش و)و ملیحه جون و آقا مانی (دوست خانوادگی سمیرا جون)هستن و دارن خوش می گذرونن.سمیرا هم به ما زنگ زد و گفت شما هم بیایید و باهم خوش بگذرونیم.ما هم که خیلی دلمون می خواست درخواستشون رو قبول کردیم و بهشون زنگ زدیم و گفتیم که ظهر پنج شنبه حرکت می کنیم . منم خواستم مرخصی رد کنم که بابا هادی زنگ زد و گفت مرخصی من جور نشد.به هر...
25 ارديبهشت 1391

مادر سر چشمه گیتی...

  مادر سر چشمه گیتی... غنچه ای در سبزه زار زیبای طبیعت شکفت و کلمه ی مادر ، در پهنه گلبرگان سرخ آن او که همچون خون مادر است ، بیرون جهید و خود را در آسمان بیکران آبی  سوار بر بال پرنده محبت دید. آری! به راستی مادر کیست که گیسوانش هم چون گیسوان فرشته طلایی است؟ مادر کیست که زمزمه محبتش لالایی اوست؟ مادر آنست که گهواره چوبین فرزندش را از لابلای صخره ها و از میان آبشارها و صدها گل زیبای یاسمن بیرون می کشد و با دستان مهرآمیزش آن را تکان می دهد... مادر آنست که اشکش همچون شبنم بر قلب گلبرگ ، گل عشق است، صدایش هم چون مرغ غزل خوان در طبیعت است و بوسه اش همچون نور خورشید بر سبزه زار است و استواریش همچون کوهی بر دل خاک...روزت را ارج...
20 ارديبهشت 1391

هنگامی که خدا زن را آفرید

    مطلبی رو تو یکی از سایتها خوندم و دیدم بی مناسبت نیست در نزدیکی روز زن بهتره تو وب بذارم و بقیه هم بخونن: هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت: "این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..." اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: "بله  وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیرافکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنهاشیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او رابخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل...
20 ارديبهشت 1391

در حال اسباب کشی

  سلام خوشگل خانم ابرو کمون   دخترم این روزا خیلی سرم شلوغه ، هم تو اداره هم تو خونه .تو اداره که چون نزدیک مجمع عمومیه و حسابهای سال قبل رو هم باید بررسی بشه باید نتیجه یک سال کارم رو ارائه بدم خیلی سخته !!! تو خونه هم باید دیگه از خوردن و خوابیدن تو خونه مامان جون دست کشیده و بریم خونه جدید خودمون. روز جمعه مستاجر مامان جون خونه رو تحویل داد اونم چه تحویلی خدایا به هیچکس همچین مستاجری نصیب نگردون از یه خانم ترک خونه دار همچین بی سلیقه ای بعیده واقعاً بعید ه . وقتی خونه رو تحویل گرفتیم گویا چندین ساله که کسی تو خونه زندگی نکرده گرد و خاک سراسر خونه رو گرفته بود و پنجره ها دودی شده بودن .هود هم که گویا تو روغن غرق ش...
19 ارديبهشت 1391

مامان معصومه جون و عمه لیلا اومدن آخ جوننننن

  سلام دردانه مامان و بابا روز چهارشنبه مرخصی گرفتم آخه مامان معصومه و عمه لیلا از سفر مکه داشتن می یمومدن منم به عنوان عروس خوب باید مرخصی می گرفتم و تو کارهای خونه و مهمونداری کمک عمه مریم می شدم.همه منتظر بودیم که بابا جون از تهران عمه و مامان رو بیاره که بابا زنگ زد و گفت مامان و عمه خودشون دارن می یان .ساعت 3:30بعدظهر بود که دیگه شما خوابیدی و من و بابا هادی رفتیم استقبال . چون دیر کرده بودیم بعد از حاجیها رسیدیم انگار همه منتظر تشریف فرمایی ما بودن همین که رسیدیم و حاجیها رو دیدیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم نا گفته نمونه حاجی فقط عمه و مامان جون نبودن.دایی عیسی بابا هادی با خانم و دختر گلش سمیرا جون و خاله رفعت و س...
14 ارديبهشت 1391