ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عسل مامان و بابا

شیرین زبونیهای نازگلم

  سلام نازگلم  الان چند روزه که تو اداره سرم شلوغه آخه برای چند تا از شرکتها باید اظهارنامه مالیاتی تنظیم کنم وای نگو با اومدن تیر ماه تمام تنم می لرزه آخه باید تا پایان تیر اظهارنامه ها رو تحویل دهم دخترم برام دعا کن . خوب جونم برات بگه که خیلی خیلی شیرین زبون شدی و نمی دونم کدومش رو بگم تا اونجایی که ذهنم اجازه بده یادآوری می کنم: داشتم می بردمت پارک که می گی مامان دستمو بگیر تا نخورم زمین آخه دیدی بابا جون دستشو به مامان جون نداد افتاد زمین و ماشین بهش خورد.منو می گی بهت گفت آفرین بله باید دست مامانو بگیره تا ماشین بهت نزنه. آنیسا و دینا و یسنا و محمد امین خونه مامان جون بودن که محمد امین یسنا ...
23 خرداد 1391

از 16خرداد تا 19خرداد

  سلام نازنینیم دخترم ببخشید که نتونستم زودتر برات مطلب بذارم آخه کمی سرم شلوغه در ضمن سیستم هم خراب شده بود و مجبور به نصب ویندوز جدید شدیم اما بازهم خراب شد و دوباره نصب کردیم با کلی مکافات و تازه اینترنتش هم مشکل داشت که تونستیم بالاخره موفق شویم و دوباره بتونم برات بنویسم تازه تو خونه اصلا حوصلم نمی گیره برات مطلب بذارم فقط کلی لطف کنم یه سر می زنم و مطالب رو می خونم و عکسهارو آپلود میکنم همین وبس و الباقی سر کارانجام می شود. تو این چند روز هم که خیلی بهت خوش گذشت ١٦ خرداد دایی محسن یه سور داد و رفتیم ایل داغی و تارا و طاها هم بودن و با هم مشغول بازی بودین و در ضمن به جز خودتون به یه سگ و گربه هم غذا می دادین و کلی ذ...
20 خرداد 1391

میلاد امام علی (ع)

ای تو کعبه را نگین، یا امیر المؤمنین ای تو خلقت را پدر، وی خلائق را امین کن نظر از روی لطف، به تمام پدران روز سیزده رجب، ای امیر مؤمنان   نیستم بیگانه، هستم آشنایت یا علی از ازل دل داده بر مهر و ولایت یا علی تا جمال خویش را در کعبه حق ظاهر کند پرده گیرد از جمال دلربایت یا علی     ...
15 خرداد 1391

ملینا درسدتهم

  سلام نازنازی من: صبح که بیدار شدی کلی کلنجار رفتم تا صبحونه بخوری بالاخره تونستم کمی چایی با نون و پنیر بدم بخوری بعد هم پازل رو آوردی که درست کنی نتونستی واز من کمک خواستی باهم انجامش دادیم و خوشحال بودی و بعد هم گل رو آوردم و باهاش شکل درست می کردی مثلاً شکل من و خودت را درست می کردی و چشامونو می ذاشتی و بعد هم برای ناهار که خورشت بامیه داشتیم آماده کرده و بردیم خونه مامان جون بخوریم اول غذای شما روریختم که بخوری اما خونه مامان جون نتونستم بدهم بخوری بردم خونه خودمون اصلا رضا نبودی بخوری منم خیلی غصه خوردم ونشستم گریه کردم که چرا نمی خوری وناراحت شدم . تا دیدی که دارم گریه می کنم چند لقمه ای خوردی ومنم کمی راضی شدم.بعد از ...
14 خرداد 1391

ملینا و اسمورف

سلام عزیزم صبح که از خواب بیدار شدی بعد از سلام و کمی شیرین زبونی ..صبحونه رو آماده کردم ولی نمی خوردی که باعات دعوا کردم و گفتم اگه نخوری منم مامان النا می شم و می رم دیدم لغمه هارو همچین می ذاری دهنت خنده ام گرفته بود.وبعد از اونم کمی با بابا بازی کردی و کمی هم تراشه های الماس رو کار کردیم خوب داریم پیش می ریم هر موقع که سر حال باشی خوب همراهیم می کنی.بعد هم برای نهار رفتیم خونه مامان جون و ناهار هم برات سوپ آماده کردم و خوردی وچون عاشق تام و جری هستی اونم نگاه کردی و خوابت می گرفت که خوابیدی و لعد از بیدار شدن آماده شدیم تا بریم پارک.اما قبلش رفتیم آزمایشگاه تا جواب آزمایشت را بگیرم  همین که وارد آزمایشگاه شدیم بهونه گیری کرد...
13 خرداد 1391

روز جمعه و ملینا خانم

  سلام عزیز دل مامان از روز پنج شنبه باهم هستیم تا روز دو شنبه آخ جون.  صبح روزجمعه ساعت 9:30 بود که با صدای زنگ دایی محسن از خواب بیدار شدیم.و بهمون گفت که بیاین پایین به گوسفند گرفتم برای قربونی.آخه می دونی چند رو زپیش که بابا جون می خواست بره سر کار یه پراید با سرعت تند داشته می یومده که نتونسته ماشین رو کنترل کنه و به بابا حون زده بود خدارو شکر بابا حون طوریش نشده فقط دستش زخمی شده و کمی هم پاهاش ضربه دیده.خدا رو شکر.به همین خاطر هم یه گوسفند فربونی کردن.و تو هم که با دیدن گوسفند بالا پایین می کردی و می گفتی می خواهی بری روش بشینی که آقای قاسمی که خیلی هم دوستت داره تورو برد بشینی که ترسیدی و گفتی نه.موقعی هم ...
12 خرداد 1391