ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

عسل مامان و بابا

عکسای آتلیه

  بالاخره با کلی تاخیر عکسای ملینا جونم آماده شد .این عکسا رو عروسی دایی محسن 93/5/16 آتلیه رفتیم و تازه آماده شده بود.البته منم از عکسا با موبایلم عکس گرفتم .             ​       ​         ...
23 بهمن 1393

دعوای مادر و دخترررررررررر

سلام دختر نازززززم دیشب به خاطر تمرین درس چرتکه کمی با هم دعوامون شد و اونقدر حرفای بامزه می زدی که دوست داشتم ادامه بدی. دیروز برات ی برگه تمرین چرتکه چاپ کردم که تو خونه با هم کار کنیم.دیشب بعد از اینکه اومدیم خونه ،گفتم که بیا کار کنیم که امتحان داری.هی بهونه اوردی که نه نمی خوام و دوست ندارم کار کنم. منم بهت گفتم پس اگه دوست نداری خواهشا دیگه کلاس چرتکه نرو.چون هم وقت من گرفته می شه هم اینکه خودت اذیت می شی. گفتی نه من دوست دارم برم کلاس و تصوری کار کنم اما ننویسم. هیچی دیگه دیدم خیلی کند داری پیش می ری.عصبانی شدم و برگه رو ازت گرفتم و پاره کردم. گفتم دیگه کلاس بی کلاس.برای چی اعصاب من و خودت رو خرد می ک...
19 بهمن 1393

گریه تو دل

سلام و صبح بخیر به دختر گلم ؛ تو این مدت خبر خاصی نبوده .جز شیطنت های شما که هر کدوم تو جای خودش شیرین و دوست داشتنی هستش. چند شب پیش وقتی می خواستی بخوابی،منم کنارت بودم بهم گفتی مامان می دونی چیه.وقتی شما منو صبح ها می زاری موسسه ،بعد از کمی من دلم برات تنگ می شه و تنهایی می یام از پشت پنجره بیرون رو نگاه می کنم و کمی اشک تو چشام می یاد و بعد تو دلم گریه می کنم.این حرفت منو داغون کرد فدستای کوچیکت رو گرفتم و گفتم که دخترم تو اون لحظه که شما تو دلت داری گریه می کنی منم دلتنگت می شم و منم تو دلم گریه می کنم.بعد دستاتو بوسیدم و پیشانیت رو بوسیدم .بعد بهم می گی که مامان دیگه تو دلم هم گریه نمی کنم تا شما هم دلتنگ من نشی و ...
6 بهمن 1393

جشن کریسمس در موسسه 93.10.6

سلام دخترم، با توجه به اینکه تو کلاس زبان درس آخرتون مربوط به جشن کریسمس بود ،و همزمان با جشن میلاد حضرت مسیح یکی شد.،تیچر مریم جون تصمیم گرفتن که ی جشن کریسمس تو موسسه برگزار کنن که هم شماها بابا نوئل آشناشید هم کتابتون رو با خاطره خوش تموم کنید.بعد هر کدوم از مامانها غذا یا دسر و کیکی که بچه هاشون دوست داشتن رو درست کردن و براتون آوردیم ،بعد از کلاس که اومدی به قدری خوشحال بودی که پرسیدم ملینا بهت خوش گذشت گفتی که بله مامان خیلی خوش گذشت همش بخور بخور بود. قبل رفتن می گفتی که فقط امروز رو می رم چون جشن داریم و گرنه دیگه از فردا دوست ندارم برم کلاس. وقتی پرسیدم که بابا نوئل رو دیدی گفتی که قراره شب بیاد...
14 دی 1393

خجالت کشیدن از پوشیدن پالتو

سلام دخترم   چقدر سخته وقتی می بینی که دخترت ی چیزی می پرسه یا یه چیزی می گه که نمی دونی جوابش رو چطور بدی تا قانع بشه و مشکلی براش پیش نیاد. دیروز که برای رفتن به کلاس چرتکه داشتیم آماده می شدیم،گفتم که ملینا جون پالتوت رو بپوش بریم،گفتی که نه من اینو نمی پوشم دوست ندارم اینو بپوشم،منو می گی ناراحت شدم که چرا دوست نداری،پس چی می خوای بپوشی،گفتی که می خوای او بافت سفید رو که الان برات کوچیک شده رو بپوشی و تقریبا هم دیگه خراب شده .گفتم که نه عزیزم اون هم کوچیکه هم اینکه خوب این بهتره که؛ به من دلیل بگو که چرا پالتو رو دوست نداری جوابی که دادی خیلی ناراحتمون کرد من خجالت می کشم اینو بپوشممممممممممم.من و با...
11 دی 1393

اندر احوالات دخترم

سلام و صبحت بخیر به خانم خوشگله خودم روزها در پی هم می گذرند و روز از نو روزی ازنو.و هر روز برایمان تکرار روز قبل هستش. ملینا ناز منم روز به روز بزرگتر و بزرگتر می شه .با کلی شیرین زبونی  هر روز صبح با هم می ریم آکادمی زبان ،خدا رو شکر همه چیز خوب پیش می ره .فقط با سرکار رفتن من مشکل داری و همش جلوی در کلاس با هم بحث می کنیم،همش بهم می گی مامان نرو سرکار ،مامان اگه نری من خوشحال می شم.از این حرفا .پیشم بمون ،امروز دیگه اونقدر گریه کردی که منم بغض کردم .دارم فکر می کنم که به حرفت گوش بدم یا نه . اخرش هم دیدم نمی تونم قانعت کنم دستت رو گرفتم که برگردیم خونه ،گفتی نه من دوست ندارم برم خونه...
17 آذر 1393

اعتماد به نفس

سلام دختر گلم چند روز پیش خونه مامان معصومه بودیم که عمه مریم هی قربون صدقه ات می رفت و همش می گفت عمع قربونت بره عمه فدات شه ،ملینا عشقه من و ملینا خوشگله من.بعد منم ی چیزی ازت تعریف کردم که می گفتی آره مامان من خوشگلم دیگه.بعدش من به عمه گفتم که نه عمه مریم ،ملینا خیلی هم زشته ،که گفتی نخیر ملینا خیلی خوشگله .اینو گفتی و رفتی و منم گفت وااااااااااای که دوباره برگشتی گفتی آخه من اعتماد به نفسم دیگه .دوباره جلوی ما ی قری دادی و رفتی و من و عمه مریم کلی چشامون گرد شد و گفتیم که اعتماد به نفست ما رو کشته. تازگیها ی حرفایی می زنی که من دارم کم می یاررررررررررررررررررررررم. ...
5 آذر 1393