ملینا در عروسی
سلام نازنینم روز پنج شنبه عروسی آقا سعید(پسر دایی بابا هادی )بود که شب برای حنا بندون باید می ر فتیم که دوست نداشتی لباس بپوشی ولی وقتی گفتم که می ریم تا عروس ببنیم و زهرا و فاطمه و باران هم می خوان بیان آماده شدی و رفتیم تو عروسی هم که با زهرا دائم اینور و اونور می رفتین و واسه خودتون مشغول بودین . در ضمن خیلی دختر خوبی بودی و مامان رو اذیت نکردی .وقتی من حنا تو دستم گذاشتم سعی می کردی به من دست نزنی فکر کنم خوشت نمی یومد ولی وقتی ازم پرسیدی چی نوشتی گفتم نوشتم ملینا و هادی ،دیگه وقتی دستم رو می بینی می گی مامان اینجا نوشتی هادی و این یکی دستت هم ملینا و کلی ذوق می کنی.شب هم ساعت 1:30...
نویسنده :
مامان
11:14